تمدن غرب فاقد روح، عشق و عقل الهي است و در نتيجه «متعالي و آسماني» نيست. پيشرفت بدون تعالي نيز جز به كار «تن» به جاي روح و «هوس» به جاي عشق و «عقل معاش» به جاي عقل معاد نميآيد.
به مناسبت سالگرد درگذشت اقبال:
انديشه «اقبال لاهوري و اتحاد جهان اسلام»
نوشته امير شيرزاد
18 آبان 1389 ساعت 11:31
تمدن غرب فاقد روح، عشق و عقل الهي است و در نتيجه «متعالي و آسماني» نيست. پيشرفت بدون تعالي نيز جز به كار «تن» به جاي روح و «هوس» به جاي عشق و «عقل معاش» به جاي عقل معاد نميآيد.
مقام خويش اگرخواهي در اين دير
به حق دل بند و راه مصطفي رو
پيامبر اسلام كاري بس بزرگ كرد كه دو نتيجه شگرف را در پي داشت. كار بزرگ وي تشكيل «واحد» از «كثرتها» بود. آن حضرت همه افراد را در تركيبي جديد به مجموعه اي واحد تبديل كرد. به اين ترتيب هر يك از افراد به جاي هويت « فرديِ گسيخته از ديگران» داراي هويت «فرديِ پيوسته به ديگران» شد. اين امر محدود به دايره افراد نبود، بلكه اقوام و ملتهاي مختلف را در گستره زمين در بر گرفت. هنر بزرگ پيامبر آن بود كه قومها، ملتها و امتها را بي آن كه مضمحل سازد، به اعضاي امت واحدة اسلامي تبديل كرد.
قرآن كريم در اهميت و نيز دشواري اين كار بزرگ ميفرمايد: « لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِي الأَْرْضِ جَمِيعاً ما أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ» اي پيامبر! اگر همه آنچه را كه در زمين است انفاق ميكردي قلبهاي آنان به هم الفت نميگرفت اما خداوند ميان آنها الفت برقرار كرد.» (انفال/۶۳).
پيامبر اسلام عضو بودن هر يك از مؤمنين در جامعه واحد اسلامي را به عضو بودن هر يك از اندام در پيكر واحد تشبيه كرده و ميفرمايد: «مؤمنين در دوستي و محبت مانند اعضاي يك پيكرند؛ وقتي عضوي به رنج ميافتد ساير اعضا با بيداري و ناراحتي همدردي ميكنند» (رازي، ۱۴۰۸ق، ج۲، ص۴۰۵).
اما رمز توفيق پيامبر اسلام در تحقق امت واحد اسلامي چه بود؟
ترديدي نيست كه رمز اين موفقيت در «آيين تازه» اي بود كه او براي بشر به ارمغان آورد. اين آيين تازه، اسلام مبتني بر «توحيد» بود. توحيد در ذات خود هيچگونه اختصاصي به قوم، نژاد، طبقه و ملت خاصي نداشته و ندارد و حقيقتي جهانشمول است. به اين ترتيب رمز و راز معنوي وحدت امت اسلام، توحيد است.
توحيد به بيان اقبال، حقيقتي منطقي و عقلي، روح و جان امت اسلام، سرماية اسرار و شيرازه افكار امت اسلام است:
درجهان كيف و كم گرديد عقل
اهل حق را رمز توحيــد بر است
ملــت بيـضـا تن و جــان لا الـه
لا اله سـرمايه اســـــــرار ما
پي به منــزل برد از توحـيد عقـل...
در اتي الرحمن عبداً مضمر است
ســاز مــا را پــرده گــردان لا الـــه
رشــــته اش شيـــــــــرازه افـکار ما
(اقبال لاهوري، ۱۳۴۳ش، ص۶۳).
از نظر اقبال، هويت فرد در جامعه و امت اسلامي به مانند گلبرگ در گل، لفظ در بيت و برگ در نهال است. گلبرگ، لفظ و برگ ضمن آن كه هر يك هويت ويژهاي دارند، اما حيات آنها در مجموعه گل، بيت و نهال است:
چون گل صد برگ ما را بو يكي است
وحــدت او مسـتـقـيـم از كثـرت است
لفـظ چون از بيـت خود بـيرون نشست
برگ سبزي كـز نهال خويـش ريـخت
اوست جان اين نظام و جان يكي است
كثـرت اندر وحـدت او وحـدت است
گوهر مضمون به جيب خـود شكسـت
(پيشين، ص۱۶).
از بهـاران تـار امـيـدش گـسـيـخــت
(پيشين، ص۵۹).
توحيد گرچه رمز و راز نهايي و معنوي امت اسلام است، اما پيامبر اسلام نماد عيني و رمز و راز محسوس وحدت اين امت است. اين امر از آن روست كه حضرتش پيامآور توحيد، رسالتمدار ۲۳ سال رنج و زحمت طاقتفرسا و مظهر كامل خداوند است. به بيان اقبال:
عشق او سـرمـايه جمعيت اســت
عشق در جان و نسب در پيكر است
امــت او مثـل او نـــور حــق اسـت
هــمچــو خـون اندر عروق ملت است
رشتة عشق از نسب محكمتر است...
هســتي ما از وجـــودش مشـتق است
(پيشين، ص۱۱۰).
از نظر اقبال، پيامبر اسلام براي تن ما، جان، براي ملت ما، حيات، براي كثرت ما، وحدت و براي قوم ما، قوت است:
حق تعـالـي پــيـــكر مــا آفــريـــــد
از رسالت صد هـزار ما يــك اســت
زنـدگــي قوم از دم او يـافــت اسـت
از رسـالـت هـم نـــدا گـشـتـــيـم ما
زنده هركثرت به بند وحــدت اسـت
قـوم را سـرمــايــه وحــدت از او
وز رســـالــت در تــن ما جان دميد
جـزء ما از جــزء ما لا ينفك است
ايــن سـحـر از آفتابش تافت است
هــم نفــس هـم مدعا گـشـتيم مـا
وحــدت مسلم ز دين فطرت است
حـفـظ سـر وحــدت مـلـت از او
(پيشين، ص۶۷ـ۶۹).
به اين ترتيب، مسلمانان از هر دياري چون حجاز، ايران و مصر و از هر رنگي چون سياه، سفيد و سرخ در پرتو انديشه توحيد و حول محور پيامبر اسلام همه با يکديگر برابر و برادرند:
كل مؤمن اخـــوه انـــدر دلـــــش
نــــا شــكيـب امتيـــازات آمـــده
هـــر يــكي از ما اميـن ملـت است
عبد مسلم كمـــتر از احــرار نيست
پيش قرآن بنده و مولي يكي اسـت
حـريــت ســـرمـايـه آب و گلـــش
در نـــهـــــاد او مســــاوات آمــــد
(پيشين، ص۷۱).
صلح و كينش صلح و كين ملت است
(پيشين، ص۷۲).
خــون شــه رنگين تر از معمار نيست...
بـوريـــا و مسنــد ديبـــا يــكي است
(پيشين، ص۷۳).
نتيجه آنكه: كار بزرگ پيامبر اسلام ساختن امت واحد اسلامي از ملتهاي متفرق و اقوام متعدد است؛ امتي كه همة اعضاي آن از هر جنس و نژاد و رنگ با يکديگر احساس مساوات و برادري ديني و عاطفي عميقي داشتند.
دو ثمره بزرگ وحدت امت اسلام
تشكيل امت واحده اسلام دو ثمره بزرگ داشت: «تعالي» و «پيشرفت»؛ تعالي در انديشه و روح و احساس امت اسلام و پيشرفت در قلمرو همة علوم و فنون.
از نظر فلاسفه، نيازهاي مادي هر يك از انسانها و ناتواني هر يك از آنها در برآوردن همه آن نيازها، موجب اجتماع آنها در كنار يکديگر و تشكيل «جامعه» شده است (ابن سينا، بيتا، ج۳، ص۳۷۱ـ۳۷۳). بايد اضافه كرد كه بسياري از نيازهاي روحي و معنوي انسانها نيز جز در پرتو اجتماع برآورده نگرديده و يا به كمال شايستة خود نميرسد. انسانها نه فقط از نظر نيازهايي چون تأمين غذا، پوشاك، مسكن و... محتاج تعامل با يکديگرند، بلكه در اعتلاي روحي و فكري و عاطفي خود نيز به تعامل با يکديگر نيازمندند. رمز اينكه اسلام علاوه بر دستورات اجتماعي، حتي عبادات فردي را به طور دسته جمعي توصيه ميكند به همين نكته بر ميگردد.
به هر حال، مسلمانان در پرتو اتحاد حاصل از توحيد و حول پيامبر اسلام هم در ابعاد معنوي و هم در ابعاد مادي موفق به خلق تمدني جديد در تاريخ بشر گرديدند؛ تمدني كه شكوه و عظمت معنوي و الهي را با شكوه و عظمت پيشرفتهاي مادي در كنار هم فراهم آورده بود. در اينجا به ذكر برخي شواهد با مروري در انديشة اقبال ميپردازيم.
تعالي معنوي مسلمانان
تعالي معنوي و روحي هر فرد و جامعه اي در دو قلمرو «انديشه» و «احساسات» آنها قابل بررسي است. انديشه و احساس نيز همچون دو آيينة رو در روي يکديگرند كه هر يك در ديگري منعكس ميگردد. از همين رو مسلمانان به بركت اسلام در هر دو قلمرو «انديشه» و «احساس» تعالي يافتند و سطح انديشه و احساسات آنها از زمين تا آسمان و از خاك تا افلاك و از فرش تا عرش و خلاصه از خود تا خدا بالا رفت. نمونههايي از اين علو روحي و معنوي كه مورد توجه اقبال نيز واقع شده، چنين است:
انديشه و احساس اسلام وطني
مسلمانان در پرتو تفكر توحيدي و احساس اخوت اسلامي، از دايره تنگ تفكر و احساس قبيله اي، نژادي و جغرافيايي خارج شدند. آنها وطن خود را در «اسلام » تعريف كردند و هر سرزميني را كه مسلماني در آن ميزيست وطن خود دانستند. چنين انديشه و احساسي، روح را به وسعت همة جهان، فراخ ساخته و آن را در قبال هر مسلماني در هر جاي جهان، مسئول ميداند.
با اين همه، مفهوم اسلام وطني براي يك مسلمان به معناي تعلق خاطر نداشتن به زادگاه قبيله و نژاد و يا حدود جغرافيايي سرزمين او نيست، بلكه به اين معناست كه محبت و دوستي ِزادگاه، قوم و سرزمينش از حبّ ايماني و اسلامي او ناشي ميشود و حبّ همه آنها در طول حبّ اسلام قرار ميگيرد. از اينرو دوستيِ قوم و قبيله و سرزمين اگر در مقابل دوستي اسلام قرار گيرد، در زمرة خودخواهيهاي جاهلانه خواهد بود:
اصل ملــت در وطن ديدن كه چه
بر نســب نازان شدن ناداني اسـت
ملـــت ما را اســاس ديـگر اسـت
باد و آب و گــل پرستيدن كه چه
حكــم او اندر تن و تن فاني است
اين اساس اندر دل ما مضمر است
(اقبال لاهوري، پيشين، ص۶۳).
اين اساس از نظر اقبال ، اسلام است که نهايت مكاني و حدود جغرافيايي ندارد:
قلب ما از هند و شام و روم نيست
مرز بـــــوم او به جز اسلام نيست
(پيشين، ص۷۶).
همچنين، اسلام به حدود زماني محدود نيست، بلکه اسلام باقي و جاويدان است و خداي متعال با شريفه « إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ؛ ما آن را نازل كرديم و حفظ خواهيم كرد (حجر/۹) يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلاَّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ؛ ميخواهند نور خدا را خاموش كنند ولي خداوند نگذارد تا اين كه نورش كامل شود» (توبه/۳۲) حيات آن را تضمين كرده است:
امــت مســلــم ز آيــات خـــداسـت از اجل اين قــــوم بـي پرواســـتــــي تــا خـــدا ان يطفئوا فــرمـوده اســت
در جهان بانگ اذان بودست و هسـت اصـلش از هنگامه قــالوا بلي است اســـــتــوار از نـــحن نزلنــاستـــي...
از فســـردن اين چراغ آسوده است...
ملــــتت اســلاميان بودست و هست
(اقباللاهوري، پيشين، ص۸۱).
به بيان اقبال، پيوند مسلمانان از روي نسب نيست بلكه رمز پيوستگي مسلمانان آن «محبوب حجازي» است:
نيــســت از روم و عــرب پيــونـد ما
دل به محبوب حجــازي بســـته ايـم
رشتة ما يك تولايش بـــس است
عشـق ورزي از نســب بايد گذشـت
نيـست پابنــــد نســـب پيـــونــد ما
زيــــن جهت بـا يکديگر پيوسته ايم
چـشم ما را كيف صهبايش بس است
هــم ز ايـــران و عرب بايد گذشت
(پيشين، ص۱۱۰).
اقبال به داستاني اشاره ميكند كه بر اساس آن كعب پيغمبر را رنج ميداد و بعد از فتح مكه به طائف گريخت، ولي قصيدهاي ساخت و از گناهان خود، از محضر پيغمبر عذر خواست. پيغمبر رداي مبارك خود را به او صله داد و او در قصيدة خود «سيف من سيوفالهند» گفته بود، اما خاطر پيغمبر به اقليمي راضي نشد و آن را به «سيف من سيوف الله» تصحيح كرد (پيشين، ص۷۶):
پيـــش پيــغمبر كعـب پاك زاد
در ثنايش گوهر شب تاب سفت
آن مقامش برتر از چـــــرخ بلند
گفت سيف من ســـيوف الله گو
مي نگنجد مسلم اندر مرز و بـوم
هـــديــه اي آورد از بانـــت شـعاد
ســيف مسلول از سيوف الهند گفت
نــامـــدش نسبــت به اقلــيمي پسند
حق پـرسـتــي جـــز به راه حق مپو...
در دل او يـــاوه گـــردد شام و روم
(پيشين، ص۷۶ـ۷۷).
حريت و آزادي خواهي
از ديگر بركات و آثار معنوي اسلام، حريت و آزادگي است. حريت و آزادگي روي ديگر سكه عبوديت خداوند است. مسلمان تنها بندة خدا و آزاد از هر چيز ديگر است:
از دم سيـــراب آن امـــي لقــب
حريت پروردة آغوش اوست
لاله رست از ريگ صحراي عرب
يـعني امــروز امم از دوش اوست
(پيشين، ص۴۰۷).
اقبال نمونة كامل حريت و آزاديخواهي اسلامي را در حادثه كربلاي حسيني در سرودهاي زيبا به تصوير كشيده است:
هر كه پيمان با هوالمـوجـود بسـت
آن امـــام عاشـقـــــان پور بـــتول
الله الله بـــاي بــســـــــــم الله پدر
ســرزمين كربـــلا باريــد و رفـت
تــا قيـــامت قطـع استـبداد كـــرد
ما سوي الله را مسلمان بنده نيسـت
اي صـبا اي پيــك دور افـتادگـان
گردنـــش از بـــند هر معبود رست...
ســــرو آزادي بســـــتان رســــول
معنــــي ذبــــح عظيـــم آمد پسر...
لاله در ويـــرانهها كاريد و رفــت
موج خــــون او چـمن ايجاد كرد...
پيش فرعوني سرش افكنده نيست...
اشــك ما بر خاك پاي او رسان
(پيشين، ص۷۴ـ۷۵).
تدبير و شجاعت
اسلام عقلها را از بند خرافات نجات داد و جانها را از ترس مرگ رهانيد. به اين ترتيب خردها، آزاد و روحها، شجاع گرديد. شجاعت بيخرد و تدبير، به گستاخيهاي جاهلانه، و تدبير بيشجاعت، به توجيه ضعف و زبونيها ميانجامد. تركيب تدبير و شجاعت است كه «خردمند عزت مدار» را خلق ميكند.
اقبال تصريح ميكند كه رأي و تدبير بدون قدرت و توانايي جز مكر و فريب نيست و قدرت بدون رأي و آگاهي نيز جز به جهل و جنون راه نميبرد:
اهـل حق را زندگي از قوت است
رأي بـي قــوت همه مكر و فسون
قوت هر ملـــــت از جمعيت است
قوت بي رأي جهل است و جنون
(پيشين، ص۴۱۱).
از نظر اقبال، قرآن كتاب حكمت و تدبير و آگاهي، و شمشير نماد شجاعت و عزت است و مسلمان در يك دست قرآن و در دست ديگرش شمشير دارد:
گفت اگـر از راز من داري خبر
اين دو قوت حافظ يکديگرند
وقت رخصت با تو دارم سخُـن
سـوي اين شمشير و اين قرآن نگر
كــــــائنات زنـــدگي را محـورند...
تـيغ و قـــرآن را جدا از من مكن
(پيشين، ص۳۵۷).
اقبال، لحظهاي چون شير و شاهين، شجاع و عزيز زيستن را بهتر از صد سال چون ميش، زبون و خوار زيستن ميداند:
ســينه اي داري اگر در خــورد تيــــر
زندگي را چيست رسم و دين و كيش
در جـهــان شاهين بزي شاهين بمير
يك دم شيري به از صد سال ميش
(پيشين، ص۳۷۳).
اقبال معتقد است بنده حق چون شير بيشه، و مرگ چون آهوست. بندة حق، مرگ را شكار ميكند، آن گونه كه شاهين، كبوتر را:
بنده حق ضعيفم و آهوست مرگ
مي فــــتد بر مرگ آن مرد تـــــمام
بگــــذر از مرگي كه ســازد با لحد
مرد مؤمـــن خواهد از يــزدان پاك
آن كه حــرف شرق با اقوام گفــت
يك مقــــام از صــد مقام اوست مرگ
مثــــل شـــاهينـي كه افتــــد بر حــمام...
زان كه اين مرگ است مرگ دام و درد
آن اگــــر مرگـــي كه برگيرد ز خـاك
جنـــــگ را رهـــباني اســـلام گفــت
(پيشين، ص۳۷۴).
شفقت و رحمت
اسلام دين رحمت است. خداوند رحمت را بر خود واجب ساخته است: «كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ» (انعام/۱۲) و پيامبر اسلام را جز براي رحمت بر خلق نفرستاده است: «وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ» (انبيا/۱۰۷). و چه رحمتي بالاتر از اين كه مردم از عبوديت غير خدا و خلود در ارض و دوزخ نجات يافته و به بندگي خدا و رستگاري دست يابند و در غم و شادي يکديگر چنان شريك باشند كه به حكم حديث نبوي هر گاه يكي از آنها را رنجي رسد براي ديگران آرام و قرار نماند:
فطـرت مســلم سرا پا شفـــقت است
آن كه مهتاب از سر انگشتش دو نيم
از مقـــام او اگـــــر دور ايســـــــتي
در جهان دست و زبانش رحمت است
رحـــمت او عــــام و خُلـــقش عظيم
از ميــــــــــان محــــشر ما نيـــسـتي
(اقبال لاهوري، پيشين، ص۸۹).
مسلمانان به حكم قرآن كريم به همان نسبت كه در مقابل دشمنان، شديد و مقاوم اند در مقابل يکديگر رحيم و مهرباناند: «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ» (فتح/۲۹). نتيجه آنكه امت اسلامي در پرتو تعاليم اسلام به تعالي روحي و معنوي كه از آثار آن، اسلام وطني، حريت و آزادگي، تدبير و شجاعت، رحمت وشفقت و... است دست يافت و تمدني معنوي را كه زيرساز تمدن مادي بود به منصة ظهور رساند.
گذشته از آثار مذكور، كه تقريباً به صورت فرهنگ عمومي مسلمانان در آمده بود، بعد معنويت و عرفان اسلامي در ميان كساني كه صلاحيت و استعداد آن را داشتند به عاليترين مراتب خود رسيد و پشتوانة بزرگ فرهنگ و تمدن اسلامي گرديد. اقبال نيز خود از چنين معرفتي برخوردار بود و به سنايي، مولوي، حافظ و ... عشق ميورزيد:
مي روشن ز تاك من فرو ريخت
نصيب از آتشي دارم كــــــه اول
خوشا مردي كه در دامانم آويخت
سنــــايي از دل رومي بر انگيخت
(اقبال لاهوري، پيشين، ص۴۵۹).
با اين همه بايد يادآور شد كه اين همه تعالي روحي و معنوي در حالي بود كه حكومت اسلامي پس از پيامبر از مسير اصلي خود خارج و پس از مدتي به سلطنت تبديل شد. روشن است كه اگر اين انحراف رخ نميداد مسير تعالي تا چه حد عاليتر، وسيعتر و عميقتر ميگشت. به هر حال، آنچه مسلّم است اين است كه مسلمانان در پرتو تعاليم الهي و در دامنة گستردة امت اسلامي به چنان تعالي روحي و معنوي دست يافتند که پيش از آن سابقه نداشت.
پيشرفت علمي و فني مسلمانان
ثمرة دوم تشكيل امت اسلامي، پيشرفت علمي و مادي مسلمانان بوده است. تأكيد اسلام بر علم و دانش بر هيچ كسي پوشيده نيست. همين امر موجبات پيشرفت علمي مسلمانان را فراهم آورد.
شهيد مطهري در اين باره ميگويد:
«سرعت پيشرفت و توسعه، كليت و شمول و همهجانبگي، شركت طبقات مختلف اجتماع، اشتراك مساعي ملل گوناگون، چيزهايي است كه اعجابها را در مورد تمدن اسلامي بر انگيخته است» (مطهري، بيتا، ص۴۵۰).
وي سپس از جرجي زيدان چنين نقل ميكند:
«عربها (مسلمانان) در مدت يك قرن و اندي مطالب و علومي به زبان خود ترجمه كردند كه روميان در مدت چند قرن از انجام آن عاجز بودند...
مسلمانان قسمت عمده علوم فلسفي و رياضي و طب و هيئت و ادبيات ملل متمدن را به زبان عربي ترجمه و نقل كردند... در واقع بهترين معلومات هر ملتي را از آن گرفتند، مثلاً در قسمت فلسفه و طب و هندسه و منطق و هيئت از يونان استفاده نمودند و از ايرانيان تاريخ و موسيقي و ستارهشناسي و ادبيات و پند و اندرز و شرح حال بزرگان را اقتباس كردند و از هنديان طب (هندي) حساب و نجوم و موسيقي و داستان و گياه شناسي آموختند. از كلدانيان و نبطيها كشاورزي و باغباني و سحر و ستارهشناسي و طلسم فرا گرفتند و شيمي و تشريح از مصريان به آنان رسيد و...» (پيشين، ص۴۵۱).
روشن است كه مسلمانان صرفاً به اقتباس اكتفا نكردند، بلكه در هر يك از علوم بالا با خلاقيت و ابتكار و نوآوري دامنة آن را گسترش دادند و آراء و نظريات جديد ارايه نمودند و به اين ترتيب در كنار علوم و معارف ديني مانند: فقه، تفسير، حديث، كلام، فلسفه، عرفان و... در ديگر علوم طبيعي مانند: فيزيك، شيمي، جبر، هندسه، طب، تشريح، ستارهشناسي و... پيشرفتهاي چشمگيري نمودند و قرنها پرچمداري نهضت علمي در جهان را بر عهده داشتند.
اينك بايد ديد چرا مسلمانان از آن فرّ و شكوه معنوي و مادي و علمي خود دور شدند وسيادت درخشان خود را از دست دادند.
جايگاه مسلمانان در جهان طي قرون اخير
مسلمانان پس از قرنها سيادت معنوي و علمي جهاني دچار انحطاط و ركود شدند. اين انحطاط، هم در بعد معنوي و روحي و هم در بعد علمي رخ داد. از سوي ديگر، غرب به تدريج بيدار شد و از منابع علمي مسلمين بهرهها برد و توسعة علمي حيرتانگيزي يافت. اما تمدن غرب از تعالي روحي و معنوي تهي و از انگيزههاي مادي و دنياپرستي سرشار بود. همين امر سبب تجاوز و تعدي غرب به جهان شرق و به خصوص بلاد اسلامي گرديد. مسلمانان نه تنها راكد و ساكن، بلكه مورد ستم و تجاوز و تحقير واقع و اسير تمدن غرب گشتند.
اين وضعيت اسفبار، برخي از متفكران مسلمان را از شرق تا غرب جهان اسلام بار ديگر به طرح انديشة عزت اسلامي برانگيخت. بيش از صد سال پيش سيد جمال الدين اسدآبادي نهضت بيداري اسلامي را پي ريخت و پس از او متفكراني چون عبده، اقبال و ... آن را پي گرفتند.
اقبال لاهوري از گذشته شكوهمند اسلامي به خوبي آگاه بود، همان طور كه وضعيت اسفناك مسلمانان را طي قرون اخير به خوبي حس ميكرد. او همچنين عصر خود و تمدن غالب، يعني تمدن غربي، را نيك ميشناخت. وي به خوبي ميدانست كه تمدن كنوني غرب از سعادت بشري عقيم است و بلكه بر پاية تجاوز و ستم شكل گرفته است. او راه نجات را در بازگشت به هويت معنوي و خودي ميديد. مسلمانان را نسبت به عظمت ديرينة خود آشنا ميساخت و بر آن بود كه اسلام و قرآن براي همه عصرها است. بانگ او بانگ بازگشت به قرآن و اتحاد مسلمانان بود.
در اينجا به مرور انديشه اقبال در سه محور «علل انحطاط مسلمانان»، « ماهيت تمدن غرب» و «بازگشت به اسلام و احياي تمدن اسلامي» ميپردازيم.
دلايل انحطاط مسلمانان در قرون اخير
مسلمانان كه قرنها از سيادت و عزت جهاني برخوردار بودند و تمدني با دو عنصر «تعالي» و «پيشرفت» را خلق كرده بودند چرا طي دو سه قرن اخير اين چنين خوار و زبون گشتند؟ اين پرسش براي اقبال مطرح بوده است:
شبي پيــــش خدا بگريســــتم زار
مســـلمانان چرا زارند و خوارند؟
(اقبال لاهوري، پيشين، ص۴۴۵).
دل اقبال از اين خواري و زبوني مالامال از درد و رنج بود:
در گـــلويم گـريــهها گردد گره
مسلم اين كشـــور از خود نـــااميد
از سه قرن اين امت خوار و زبــون
پست فكر و دون نهاد و كور ذوق
ايــــن قيــــامت اندرون سيـــــنه به
عــمرها شــــد با خدا مردي نديد...
زنــــده بــــي سـوز و سرور اندرون
مكتـب و ملاي او محـــروم شـــوق
(پيشين، ص۳۹۸).
از نظر اقبال، وضعيت كنوني مسلمانان دلايل متعددي دارد که برخي از آنها عبارت است از:
دوري مسلمانان از تعاليم اسلام
مسلمانان به تدريج از اسلام دور شدند و حداكثر به آداب و مراسم بي روح اكتفا كردند. روح توحيد و آداب اسلامي از ميان رفت و ظواهر به جاي ماند. بيان اقبال در دوري مسلمانان از اسلام و پيامبر چنين است:
هست دين مصطفي ديــــن حيـات
تا شعار مصطفي از دســـــت رفـت
عـصر ما، ما را ز ما بيـــگانه كـــرد
سوز او تا از ميـان ســيــــنه رفـــت
ملتي را رفت چون آيين ز دســت
هستي مسلم ز آيين است و بس
شــــرع او تفســـير آييـــن حيــات
قـــوم را رمز بقـــا از دســت رفت
(پيشين، ص۸۷).
از جــــمال مصـــطفي بيـگانه كرد
جـــــــوهر آيــينه از آيــينه رفـت
(پيشين، ص۳۹۹).
مثل خاك اجزاي او از هم شكست
باطــن ديني نبـــي اين است و بس
(پيشين، ص۸۲).
با رفتن روح از شعائر اسلامي نظام فردي و اجتماعي مختل گرديد:
نـور در صــوم و صـلات او نــمانـــد
رفت از و آن مستي و ذوق و ســـرور
روح چون رفت از صلات و از صيام
ســــينهها از گــرمي قــــرآن تــهي
جلوهاي در كائنـــات او نماند
ديـــن او انـــدر كتـاب و او به گور
فرد ناهــموار و ملـــت بي نظــــــام
از چنيــــن مردان چــــه اميـد بهي
(پيشين، ص۳۸۲).
و به اين ترتيب نشاني از پيامبر در مسلمانان نماند:
در عجم گرديدم و هم در عــرب
اين مســلمان زاده روشـن دماغ
مصـــطفي نـــايــاب و ارزان بولهب
ظلمت آباد ضــــميـــرش بي چراغ
(پيشين، ص۴۱۳).
حق آن است كه مسلماني چنين، از ياد و نام پيامبر اسلام از خجالت آب شود و بهتر آن كه نام او را نيالايد!
چون به نام مصطفي خوانم درود
عشـــق ميگويد اي محـكوم غير
تا نــداري از محــــمد رنگ و بو
از خجالت آب ميگردد وجود
سيــــنة تــو از بتـان مانند دير
از درود خــود ميــــالا نـــام او
(پيشين، ص۴۰۶).
به اين ترتيب، دوري مسلمانان از اسلام و آيين پيامبر آغاز دورة خواري و زبوني آنها شد.
ظهور سلطنت و ملوكيت در جهان اسلام
از دلايل ديگر انحطاط مسلمانان دوري حكومتها از اسلام و تبديل حكومت اسلامي به سلطنت است. بقاي سلطنت نيز در گرو جدايي دين از سياست است. به اين ترتيب امت اسلام از داعيههاي سياسي اسلام دور شد:
منزل و مقصود قرآن ديــــگر است
خود طلسم قيصر و كسري شكست
تا نهال سلطنـــت قـــوت گرفـــت
از ملــوكيـــت نـــگه گـردد اگــر
رسم و آيين مسلـــــمان ديگر است...
خود ســر تخـــت ملـــوكيت نشست
ديــن او نــقــش از ملــوكيت گرفت
عقل و هوش و رسم و ره گردد دگر
(پيشين، ص۳۱۵).
نيز گويد:
عرب خود را به نور مصطفي سوخت
ولـيکن آن خلافـت راه گـم كــــرد
خلافـت بر مقام ما گــــواهي اســت
ملوكيت همه مكر است و نيــــرنگ
چــراغ مردة شـــرق را بر افروخت
كـــــه اول مومنان را شـاهي آموخت
حرام است آنچه بر ما پادشـاهي است
خــلافت حفـظ ناموس الــهي است
(پيشين، ص۴۶۴).
استحكام ملوكيت و پادشاهي نيز به شقاق بين مردم وابسته است :
چيســـت تقدير ملوكيت شـــقــاق
از بدآموزي زبون تقـــدير ملــك
محـكـمـي جستـــن ز تــدبير نفـــاق
بـــاطــــــل و آشفتهتر تدبير ملك
(پيشين، ص۳۲۴).
و پادشاهان دشمنان خدا و ويرانگر شهرها و بلادند:
رايت حق از ملـوك آمد نگـــون
قريهها از دخلشان خـوار و زبون
و حاصل آيين و دستور ملوك جز فربهي صاحبان قدرت و بيچارگي ضعفا و مستضعفان نيست:
حاصل آيين و دســـتــور ملـوك
ده خدايان فربه و دهقان چو دوك
(پيشين، ص۳۱۰).
تفرقه و جدايي
امت واحد اسلامي به تدريج به امم و ملل تبديل شد. تفرقه و جدايي با عناوين مختلف نژادي، قومي، ملي و ... امت اسلام را متفرق ساخته و يا در مقابل يکديگر قرار داد. اخوت اسلامي رخت بر بست و شد آنچه كه شد:
خويشتن را ترك و افغان خوانـدهاي
اي كــه تو رســـــواي نام افتــادهاي
صـــد ملل از ملتــــي انگيخـــتهاي
واي بر تــــو آنچه بودي ماندهاي...
از درخـــت خويش خام افتادهاي...
بر حصار خود شبيــخون ريختهاي
نيز:
اندكي گـــم شو به قرآن و خبر
در جهان آواره و بــيــچــاره اي
بند غير الله اندر پــــاي تســــت
بــــاز اي نادان به خويش اندر نگر
وحــدتي گم كردهاي صد پارهاي
داغـم از داغي كه در سيماي توست
(پيشين، ص۱۰۵ـ۱۰۶).
از نظر اقبال آنچه قلب پيامبر اسلام را به درد ميآورد تفرقة امت اسلامي است:
امتـــي بــــودي امم گـــرديـــدهاي
هر كه از بند خـودي وارســـــت مرد
آنچه تو با خويش كردي، كس نكرد
بـــزم خود را خود ز هم پاشيدهاي
هـــر كه با بيـــگانگان پيوست مرد
روح پاك مصــطفي آمد بــه درد
(پيشين، ص۴۱۸).
با گسيخته شدن وحدت گرفتاريها آغاز شد:
رشتة وحدت چو قوم از دست داد
ما پريشان در جهان چـون اختــــريم
آنچه تو با خويش كردي، كس نكرد
صــــــد گــره بر روي كار ما فتاد
هــــمدم و بيــگـانه از يکديگريم
روح پاك مصــطفي آمد بــه درد
(پيشين، ص۴۰۸).
رواج وطن پرستي به مفهوم غربي آن
وطن به مفهوم غربي آن كه در قرن نوزدهم ميلادي در اروپا شكل گرفت (مطهري، بيتا، ج۱، ص۱۳). وقتي به وسيله خود غربيها و روشنفكران وابستة آنها ميان مسلمانان رخنه كرد، ملتهاي اسلامي را از يکديگر جدا ومتفرق ساخت و زمينه را براي هجوم آنها به بلاد اسلامي فراهم كرد:
آن چنان قطع اخوت كـــردهاند
تا وطن را شمع محفل ســـاختند
آن فلارنســاوي باطل پرســت
نسخهاي بهر شهــنشاهان نوشت
مملكت را دين او معبود ساخت
بــر وطـــن تعـــمير ملت كردهاند
نـــوع انـــسان را قـــبايل ساختند...
ســرمة او ديدة مردم شكست
در گـــل ما دانه پيـكار كشت...
فـــكر او مذموم را محمود ساخت
(پيشين، ص۷۸ـ۷۹).
از نظر اقبال حب ّّسرزمين و كشور براي مسلمانان منافاتي با اسلام وطني آنها نداشت، اما وطن پرستي به مفهوم غربي آن منافي با اسلام وطني است و همين امر مشكلات بسياري را براي مسلمانان ايجاد كرده است. اين در حالي است كه غرب خود در فكر تمركز و اتحاد است:
لرد مغرب آن ســـــرا پا مكر و فـــــن
او به فكر مركز و تـــــو در نـــــفــاق
تو اگر داري تـــــميز خوب و زشـت
آن كف خاكــي كه نـــاميدي وطـن
با وطن اهل وطـــن را نســـبتي اسـت
اندرين نســـــبت اگــر داري نظــــر
گرچه از مشـرق برآيـــــد آفــــتاب
در تب و تاب اســــت از سوز درون
بردمد از مشرق خود جـــلوه مسـت
فطرتش از مغرب و مشرق بري است
اهــــل ديــــن را داد تعـــلــــيم وطن
بــگــــذر از شـــام و فلسطين و عراق
دل نبندي با كلوخ و سنگ و خشت...
ايــــن كه گـويي مصر و ايران و يمن
زان كـــه از خاكش طلوع ملتي است
نكـــــته اي بيــــني ز مو بــاريــــكتر
با تجــــليهاي شــوخ و بــي حجاب
تا ز قيــــــد شـــرق و غرب آيد برون
تــــــا همه آفــــاق را آرد بـــه دست
گـرچه او از روي نسبت خاوري است
(پيشين، ص۳۰۴ـ۳۰۵)
به اين ترتيب، وطنگرايي و مليگرايي به مفهوم غربي آن براي جهان اسلام جز خسارت چيزي در بر نداشت، زيرا مسلمانان به حكم تعاليم قرآني علاقه به وطن و سرزمين و زادگاه خود را به سادگي با علاقه به اسلام و سرزمينهاي اسلامي جمع كرده بودند و دفاع از بلادهاي اسلامي را وظيفة شرعي خود تلقي ميكردند. اما با رواج تفكر غربي وطني، ملتهاي اسلامي روياروي هم قرار گرفته و حتي از منافع يکديگر در مقابل دشمن مشترك دفاع نكردند. نمونة عيني و حاضر آن اشغال فلسطين طي دهههاي اخير و اشغال افغانستان و عراق طي سالهاي اخير است.
خود باختگي و تقليد از غرب
از جمله دلايل انحطاط مسلمين خودباختگي و شيفتگي در مقابل تمدن غرب است.مسلمانان بي آن كه از ماهيت واقعي تمدن غرب آگاه باشند در برابر پيشرفتهاي چشمگير علمي غرب خود را باختند و حتي برخي متفكران چنان شيفتة آن شدند كه راه نجات را جز در «غربي شدن» در تمامي شئون فكري، سياسي، اجتماعي و حتي فردي ندانستند. از نظر برخي حتي نوع پوشش نيز بايد غربي شود تا پيشرفت و توسعه حاصل گردد:
شيخ او لــــــرد فرنگـي را مريــــــد
گفت دين را رونق از محكومي است
گــــــر چــه گويــد از مقام بايزيد
زندگاني از خودي محرومي است
(پيشين، ص۳۹۹)
نيز:
ترك و ايران و عرب مسـت فرنـــگ
مشرق از سلطــاني مغــــرب خــراب
هـــر كسي را در گلو شست فرنگ
اشـــتراك از دين و ملت برده تاب
(پيشين، ص۳۰۴)
كار مسلمانان، به خصوص برخي خواص آنها، در تقليد از غرب به آنجا رسيد كه چشمة كوثر حيات را از سراب غرب ميجستند و نان جو را از دست آنها ميخواستند:
هـــــــم مسلـــمانان افــــرنگي مآب
خير و خوبي بر خواص آمد حـــرام
اين ز خود بيگانه اين مست فرنــگ
نان خريد اين ناقهكش با جان پاك
چشــــمه كـوثر بجويند از سراب
ديــده ام صدق و صفا را در عوام
(پيشين، ص۳۸۶)
نان جو ميخواهد از دست فرنگ
داد ما را نـــــالههاي سوزناك
(پيشين، ص۴۱۳)
برخي سران كشورهاي اسلامي نيز كه خود عامل غرب بودند، با عنوان تجدد و نوگرايي، به اسلامزدايي و غربگرايي روي آوردند و حال آنكه تقويم حيات در تقليد نيست:
مصطفي كو از تجدد ميســــرود
نو نگردد كــعبه را رخــــت حيات
ترك را آهنگ نو در چنگ نيست
طرفـــــگيها در نـــهادكــــائنات
گـــفـت نقـــش كهـنه را بـايد زدود
گـــر ز افرنگ آيـدش لات و منات
تـازه اش جز كـهنه افرنگ نيست
نيـســــت از تقلـــيد تقــويم حيات
(پيشين، ص۳۰۶ـ۳۰۷)
اين همه در حالي بود كه غرب از يك سو معادن و منابع ملتها را به غارت ميبرد و از سوي ديگر با همان مواد و ثروت غارت كرده اجناس و محصولات خود را ميساخت و سپس همانها را به خود آنها ميفروخت:
اي ز كار عصر حاضر بي خــــبر
قالــــي از ابريشــم تو ســــاختند
چشم تو از ظاهرش افسون خورد
واي آن دريا كه موجش كم تپيد
چــــرب دستيهاي يورپ را نگر
بــــــاز او را پيــــش تــو انداختند
رنــگ و آب او تــو را از جــــا بــرد
گوهر خود را ز غواصــــــان خريد
(پيشين، ص۴۱۲)
تنآسايي و سستي و رخوت
از ديگر عوامل انحطاط ملتهاي اسلامي رخنه سستي و رخوت و ميل به تنآسايي و حب دنيا در ميان مسلمانان است؛ خصلتهايي كه عزت و سر بلندي را به باد ميدهد و ذلت و خواري را به ارمغان ميآورد:
تا مسلمان كرد با خود آنچه كرد
مرد حق از غــير حق انــديشـه كرد
خالصه شمــشير و قـــرآن را ببـــرد
گردش دوران بســـاطش در نورد
شـــــير مولا روبهـي را پيشه كرد
اندر آن كشـــــور مسلماني بمرد
(پيشين، ص۳۵۷)
نيز:
سجدهاي كز وي زمين لرزيده است
اين زمان جز سر به زيري هيچ نيست
بر مرادش مهر و مه گــــرديده است
اندرو جز ضعف و پيري هيچ نيست
(پيشين، ص۳۸۲)
تنآسايي موجب گرديد كه حتي در تقليد از غرب، به لهو و لعب آن، و نه علم و دانش آن، بسنده شود، زيرا علم، دشوار و لهو، سهل است:
بنـــدة افرنــــگ از ذوق نــــمود
نقــد جــان خويــش در بـازد به لـهو
از تنآســـايـــي بگيــرد سهـــل را
ســـهل را جستــــن درين دير كـهن
مي بـــرد از غربيــان رقص و سرود
علم دشــــوار است ميسازد به لهو
فـــطــرت او در پذيرد ســهـــل را
ايـن دليل آن كه جان رفت از بدن
(پيشين، ص۳۷۰)
اين موارد، برخي از دلايل افول تمدن اسلامي و بلكه خواري و گرفتاريهاي مسلمانان است. اما آيا تمدن غرب براي رهايي و آزادي انسان از هر مليت و رنگ و و دين و مذهب كافي است؟ پاسخ اين پرسش در گرو شناخت ماهيت جهان معاصر و تمدن غرب است.
ماهيت جهان معاصر و تمدن غرب
پيش از اين گفته شد که اقبال شناخت خوبي از تمدن غرب داشته است. ملاحظه مجموعه سخنان اقبال در مورد تمدن غرب از آن حکايت دارد كه تمدن غرب فاقد روح، عشق و عقل الهي است و در نتيجه «متعالي و آسماني» نيست. پيشرفت بدون تعالي نيز جز به كار «تن» به جاي روح و «هوس» به جاي عشق و «عقل معاش» به جاي عقل معاد نميآيد.
از نظر اقبال تلقي غرب از انسان جز «آب و گل» نيست و كاروان هستي «بي مقصود و غايت» است:
در نگاهش آدمي آب و گـــل اســت
كـــــاروان زنـــدگي بي منزل است
(پيشين، ص۴۰۹)
و به همين دليل تمام هم و غم او در «تن» خلاصه ميشود و روح را خواب فراگرفته است:
روان خوابيد و تن بـــــيدار گــــرديد
هنــــر با ديــن و دانش خوار گرديد
(پيشين، ص۱۷۳)
به بيان ديگر، غريبان راه افلاك را گم كردند:
غريبان گم كــــرده اند افــــلاك را
رنگ و بو از تن نگــيرد جـــان پاك
در شــــكم جويـــــند جان پاك را
جـــز به تن كــاري ندارد اشتراك
(پيشين، ص۳۰۵)
و به اين ترتيب همه چيز از علم و فن و عقل و دل و دين و سياست، داير مدار آب و گل شد:
گر خدا سازد تو را صاحـــــــب نظر
عقلها بي باك و دلها بيگــــداز
علم و فن، دين و سياست، عقل و دل
روزگـــــاري را كـــه ميآيــد نگر
چشمها بيشــــرم و غرق اندر مجاز
زوج زوج انــــدر طواف آب و گل
(پيشين، ص۳۸۲)
هدف قرارگرفتن منافع مادي و سيريناپذيري آدمي مستلزم غارت و چپاول است. از همين رو، گرچه يك روي سكه تمدن غرب نظم و انتظام امور مادي و معيشتي و رفاه نسبي كشورهاي غربي (آن هم پس از ظلمها و ستمها) بود، اما روي ديگر سكه غرب، استعمار و جنگ و قتل و غارت كشورهاي شرقي و به خصوص اسلامي بود:
آدميت خوار ناليــــد از فرنــــگ
گرگــــــي اندر پوســـتين برهاي
مشكلات حضرت انسان از اوست
شرع يورپ بـي نزاع قيــــل و قال
زندگي هنگــامه برچيــد از فرنگ
هـــر زمان انـــدر كــــمين برهاي
آدميت را غــــــم پنـهان از اوست
بـره را كردسـت بر گرگان حلال
(پيشين، ص۴۰۹و۴۱۰)
اقبال در تصوير حكمت فرنگ، داستاني تمثيلي را ذكر ميكند كه فرشته مرگ جان كسي را ميگيرد و او رنج و دشواري بسياري را متحمل ميگردد. از اين رو شكايت به نزد خداوند ميبرد كه فرشته مرگ همچنان با شيوهها و فنون قديم جان ميستاند كه بسي سخت و دردناك است، پس شايسته است به فرنگ رود و فن قتل و كشتن را به خوبي بياموزد!:
شنيـــدم كه در پارس مرد گـــزين
بسي سختي از جان كني ديد و مرد
بــنالـــش درآمد به يــــزدان پاك
كمالي نـــدارد باين يــك فنــــي
فرنـــگ آفرينـــد هنـرها شگرف
تفنگش به كشتن چنــان تيز دست
فرست اين كهن ابله را در فـرنگ
ادا فهـــم رمز آشــــنا نكته بين
بر آشفــت و جان شكوه لبريز برد
كه دارم دلـي از اجل چاك چاك
نـداند فن تــــازه جـــــان كني
بـر انـــگيزد از قطرهاي بحر ژرف
كــه افرشته مرگ را دم گسست
كــه گيــــرد فن كشتن بي درنگ
(پيشين، ص۲۳۴)
از نظر اقبال، در درون شيشههاي تمدن عصر حاضر، چنان زهري است كه مارها از آن در پيچ و تابند:
من درون شيشههاي عصر حاضر ديده ام
آن چنان زهري كه از وي مارها در پيچ و تاب
(پيشين، ص۱۴۶)
اين همه، به رغم ظاهر افسونگر غرب است كه تابنده و گيرنده، اما دل مرده و خانمان سوز است:
ميشناسي چيست تهذيب فرنگ
جلوههايش خانــــمانها ســـوخـته
ظاهرش تابنده و گـيرندهاي اسـت
چشم بيـند دل بلغــــزد انــــدرون
در جهـــــــان او دو صد فردوس رنگ
شـــــاخ و بـــرگ و آشيــــانها سوخته
دل ضعيف است و نگه را بندهاي است
پيـــــش اين بـــتخانه افتد سرنگون
(پيشين، ص۳۷۰)
سازمانهاي بينالمللي غربي نيز تجمع دزدان براي تقسيم اموال مسروقه است. اقبال درباره جامعه ملل در ژنو آورده است:
برفتد تا روش رزم در ايـــن بــــزم كهن
من از اين بيش ندانم كه كفن دزدي چند
در جيــنوا چيســـت غيـــر از مكر و فن
نكتهها گو مينــــگنجد در سخــــــن
دردمندان جهان طرح نو انداختهاند
بهــر تقسيم قبور انجمني ساختهاند
(پيشين، ص۲۶۰).
صــــيد تو اين ميش و آن نخچير من
يك جهان آشوب و يك گيتي فتن
(پيشين، ص۴۱۰)
ملاك خوب و بد و زشت و زيبا نيز به «قدرت و زور» است و به جز آن فريبي بيش نيست:
خوب زشت است اگر پنجه گيرات شكست
تو اگر درنگري جز به ريا نيست حـــيات
دعوي صدق و صفا پرده ناموس رياست
فاش گفتم به تو اسرار نهانخانه زيســت
زشت خوب است اگر تاب و توان تو فزود
هر كه اندر گرو صدق و صفا بود نبود
پيــر ما گفــت مس از سيم ببايد اندود
بـه كســي باز مگو تا كه بيابي مقصود
(پيشين، ص۲۶۹)
از نظر اقبال فساد عصر حاضر نيز آشكار است:
فــــساد عــصر حـــاضر آشــــكار است
اگــر پيـــــدا كني ذوق نــــــــــگاهــي
سپــــهر از زشــتي او شـــرمسار است
دو صد شيطان تو را خــدمتگزار است
(پيشين، ص۴۷۸ـ۴۷۹).
خلاصه آن كه همه مشكل آن است كه عصر حاضر ناظر به نور خدا نيست:
آن يورپ زيـــن مقـــام آگـــاه نيســت
او نــدانــــد از حـــلال و از حــــــــرام
امتــــــي بــــر امت ديـــگــــر چــــرد
از ضـــعيفان نــــان ربودن حكمت است
شيـــوة تهــــذيب نو آدم دري اسـت
تا تــــه و بالا نــــگردد ايــــــن نــــظام
چشـــم او ينـــظر به نـــور الله نيــسـت
حكــمتش خـام اسـت و كارش ناتمام
دانه ايـــن ميكـــارد آن حاصــل برد
از تنشــان جـان ربودن حكمت است
پرده آدم دري ســــوداگــري است
دانش و تهذيب و دين ســــوداي خام
(پيشين، ص۴۰۱ـ۴۰۲)
آرزوي اقبال آن است كه مردمان، عصر حاضر را نيك بشناسند:
من فداي آن كه خـــود را ديده اســـت
غربـيـان را شيـــوههاي ساحري اســـت
عصــــر حاضر را نكو سنجيده است
تكيه جز بر خويش كردن كافري است
(پيشين، ص۳۷۰)
از نظر اقبال، سرنوشت چنين تمدني آن است كه به دست خود فاني ميشود:
شــعله افرنــگيان غـــم خورده ايســـت
زخمها خـــوردند از شـــمشير خويش
چشــــمشان صاحب نظر دل مردهايست
بسمل افتـــادند چـــون نخـچير خويش
(پيشين، ص۳۰۶)
بازگشت به اسلام و احياي انديشه اسلامي
اين پرسش به ذهن خطور ميكند كه آيا بشر محكوم به «تعالي» يا «توسعه» است و جمع آن دو ممكن نيست. بيترديد چنين نيست؛ دستکم از آن رو كه بشر در دوره گذشته تمدن اسلامي تا حدودي اين دو را با يکديگر جمع كرده بود. اما جمع آن دو به خصوص در عصر كنوني چندان ساده نيست.
از اين رو بايد ملاحظه كرد كه چه آيين و انديشهاي به هر دو بُعد تعالي و پيشرفت ، دنيا و آخرت، ماده و معنا و روح وتن توجه درخور كرده و داراي طرح كلي هدفگزاري و برنامهريزي است و توانايي مطابقت با مقتضيات اعصار گوناگون را داشته و قادر به بسيج همة مردم و فداكار ساختن آنها در متن تعاليم خود است.
از نظر اقبال، اسلام چنين آييني و قرآن چنين كتابي است:
چــون مســــلمانان اگر داري جگــــر
صـد جهــان تـازه در آيـات اوســــت
يك جهانش عصر حاضر را بس اسـت
بــنده مــؤمن ز آيـات خــــداسـت
چــون كهن گـــردد جـهاني در بـرش
در ضـمير خويـش و در قـــرآن نگر
عصـرها پيــچيده درآنــات اوســت
گير اگر در سينه دل معني رس است
هــر جــهان انـــدر بر او چون قباست
مـي دهـــــد قـــرآن جهاني ديگرش
(پيشين، ص۳۰۷)
بنابراين لازم است قرآن بار ديگر به حيات فردي و اجتماعي و سياسي مسلمانان برگردد. پيش از اين، كه قرآن كريم در متن حيات فردي و اجتماعي مسلمانان قرار گرفت، تمامي نقشهاي باطل را از بين برد. امروز نيز چنين است؛ اگر قرآن به حيات فردي و اجتماعي و سياسي مسلمانان برگردد، جانها «ديگر» خواهد شد و وقتي جانها ديگر شد «جهان» معاصر نيز ديگر خواهد شد:
نقـــش قرآن تا در اين عالم نشســــت
فــاش گويم آنچه در دل مضمر اسـت
چون به جان در رفت جان ديگر شـود
نقــــشهاي كــاهن و پاپا شكست
ايــن كتابي نيست چيزي ديگر است
جان چو ديگر شد جهان ديگر شود
(پيشين، ص۳۱۷)
به اين ترتيب، از نظر اقبال، تغيير جهان در گروي تغيير جانها است و اين همان مضمون آيه شريفة قرآن است كه: إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ؛ خداي متعال سرنوشت هيچ قومي را دگرگون نميسازد مگر آنکه آنها «خودشان» را تغيير دهند» (رعد/۱۱).
تحول و دگرگوني در «خود» نيز به تحول و دگرگوني در «خواستها و ارادهها و آمال و آرزوها» بر ميگردد و تغيير در خواستها و ارادهها نيز تابع تغيير در «بينشها و انديشهها» است. پس گام اول تطهير انديشههاي مسلمانان از انديشههاي بيگانه است. اقبال خود چنين داعيهاي دارد:
تا به روز آرم شــب افــكار شــرق
فكر شــرق آزاد گــردد از فرنـگ
چون شود انديشه قـومي خـراب
ميــرد اندر ســينهاش قلب سلـيـم
موج از درياش كم گــــردد بــلند
پس نخستـــين بايدش تطـهير فـكر
بر فــروزم سيــنــــه احرار شرق...
از سـرود من بگـيرد آب و رنــگ...
ناسـره گردد به دستــش ســـيم ناب
در نگـــاه او كـــج آيــد مستقيم...
گوهــــر او چـــون خزف ناارجمند
بعــــد از آن آسـان شود تعمير فكر
(اقبال لاهوري، پيشين، ص۳۹۰ـ۳۹۱)
به اين ترتيب، از نظر اقبال، تطهير فكر بر تعمير فكر مقدم است. نخست بايد ذهن از انديشههاي باطل پيراسته شود و سپس با انديشههاي صحيح آراسته گردد. دو عنصر «تطهير» و «تعمير» گرچه از انديشه آغاز ميشود ولي به آن محدود نميباشد و همة حوزههاي فردي و اجتماعي را در بر ميگيرد. از اين رو، از نظر اقبال، مسلمانان بايد «تطهير و تعمير»، «نفي و اثبات» و «لا و الا» را در همه شئون فردي و اجتماعي جاري سازند.
اقبال هشدار ميدهد كه «لا» بدون «الا» و «نفي» بدون «اثبات» سرانجامي جز زوال ندارد. وي انقلاب روس را شاهد مدعاي خود ميداند:
همچنان بيـني كه در دور فرنــــگ
روس را قلب و جگر گرديده خـون
آن نظام كهــنه را بر هـــم زد اسـت
كـــردهام انـــــدر مكافاتـــش نگه
فكــــر او در تنــــد باد لا بـــــماند
در مقــــام لا نـــياســايـــــد حيات
لا و الا ســــاز و بـــــرگ امتــــان
بندگي با خواجگي آمد به چنگ
از ضـــميرش حرف لا آمد برون
تيز نيــشي بر رگ عالـم زد است
لا ســــلاطيـــن لا كلــيسـا لا الـه
مركـــب خــود را سـوي الا نراند...
ســـوي الا ميخــــرامد كـائنات
نفـــــي بــي اثبــات مرگ امتـان
(پيشين، ص۳۹۵)
بر اساس اين راهكارهاي پيش روي مسلمانان، هم جنبه سلبي و هم جنبه ايجابي دارد. اقبال در سرودههاي خويش موارد بسياري از اين سلب و ايجابها را برشمرده است؛ نفي تقليد از غرب و اثبات هويت خودي، نفي خوف از مرگ و اثبات شجاعت و دليري، نفي وطنپرستيهاي غربي و اثبات اسلام وطني و... ؛ نمونه اي از اين موارد در سروده اقبال چنين است:
داني از افرنـــگ و از كـــــار فـرنـــگ
زخــــم ازو نشـــــتـر ازو ســـوزن ازو
گـــر تو ميدانــي حســابش را درسـت
بــــي نيــــاز از كـــارگــاه او گــــــذر
كشتـــن بي حرب و ضرب آيين اوسـت
بـــورياي خــــود را به قــالــيـــش مده
گوهرش تفدار و در لعلش رگ است
صــد گره افكندهاي در كــار خويــش
هوشمنــــدي از خــــم او مينــخـورد
آن چه از خاك تو رســت اي مرد حــر
چشـــم تو از ظاهــرش افســـون خـورد
تــا كـــجـا در قيـــــد و زنــــار فرنگ
ما و جـــــوي خـــون و اميــــد رفــــو...
از حــريــرش نـــرمتـر كــرباس توست
در زمسـتـــــان پوســـتـيــن او مخـــــر
مرگها در گـــــردش ماشيــن اوست
بيـــــذق خــــود را به فـــرزينش مده
مشـك اين سوداگر از ناف سگ است...
از قــماش او مكـــن دســـتـار خويش
هر كـه خـورد اندر هميــن ميخانه مرد...
آن فـــروش و آن بـــپوش و آن بخور...
رنــــگ و آب او تــــو را از جـــا بـرد
(پيشين، ص۴۱۲)
نتيجه آنكه: اگر مسلمانان به اسلام روي آورند و به حكم اسلام از تفرقه و جدايي بپرهيزند و بار ديگر به تشکيل امت واحدهاسلام اسلامي بپردازند نه تنها از اين ضعف و مظلوميت نجات خواهند يافت، بلكه دور نيست تعالي و پيشرفت گذشته خود را اين بار متناسب با عصر نوين به دست آورده و عزت و سيادت علمي و معنوي خود را زنده کنند:
بـــه منـــزل كــوش ماننــد مه نــو
مقام خويش اگر خواهي درين دير
دريــن نـيلي فضا هر دم فزون شو
به حـق دل بنـد و راه مصطفي رو
(پيشين، ص۴۵۴)
منابع و مآخذ:
۱ـ قرآن كريم.
۲ـ ابن سينا، الاشارات و التنبيهات با شرح خواجه نصير الدين طوسي، دفتر نشر الكتاب، چاپ دوم، ج۳، بي تا.
۳ـ اقبال لاهوري، محمد، كليات اشعار فارسي مولانا اقبال لاهوري، مقدمه و شرح احوال احمد سروش، انتشارات كتابخانه سنايي، تهران، ۱۳۴۳ ش.
۴ـ رازي، ابوالفتوح، تفسير ابوالفتوح رازي، آستان قدس رضوي، مشهد، ج۲، ۱۴۰۸ ق.
۵ـ مطهري، مرتضي، خدمات متقابل اسلام و ايران، انتشارات وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم، قم، ج۲، بيتا.
۶ـ مطهري، مرتضي، مقدمهاي بر جهانبيني اسلامي (وحي و نبوت)، انتشارات وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم، قم، ۱۳۶۲ش.
کد مطلب: 30644