قرار است ترجمه فارسی کتاب «إنّ مع الصبر نصراً»، خاطرات خودگفته رهبر معظم انقلاب، تا پایان سال منتشر و برای اولینبار در نمایشگاه کتاب سال آینده توزیع شود.
توزیع ترجمه فارسی «إنّ مع الصبر نصراً»، خاطرات رهبر انقلاب در نمایشگاه کتاب تهران
تسنیم , 11 اسفند 1397 ساعت 10:25
قرار است ترجمه فارسی کتاب «إنّ مع الصبر نصراً»، خاطرات خودگفته رهبر معظم انقلاب، تا پایان سال منتشر و برای اولینبار در نمایشگاه کتاب سال آینده توزیع شود.
به گزارش حوزه فرهنگ وهنر خبرگزاری تقریب، کتاب «إنّ مع الصبر نصراً»، خاطرات خودگفته رهبر معظم انقلاب بهزبان عربی است که از سوی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای همزمان با جشن 40 سالگی انقلاب اسلامی منتشر و برای اولینبار در بیروت رونمایی شد.
تمرکز عمده خاطرات نقلشده در این کتاب، بر دوران مبارزات معظمله در سالهای پیش از انقلاب، دستگیری و زندانی شدنشان در زندانهای شاه است؛ هرچند خاطراتی از دوران کودکی ایشان نیز نقل شده است.ذکر خاطرات از زبان ایشان بر اهمیت کتاب افزوده و سبب استقبال گسترده در کشور لبنان شده است؛ بهطوری که طی سه روز پس از رونمایی، چاپ نخست این اثر که در پنج هزار نسخه منتشر شده بود، به اتمام رسید.
قرار است ترجمه فارسی این اثر تا پایان سال منتشر شده و برای اولینبار در نمایشگاه کتاب سال آینده توزیع شود. ارائه تصاویری جدید، از جمله ویژگیهای نسخه فارسی این اثر خواهد بود.
نظر سیدحسن نصرالله درباره خاطرات رهبر انقلاب
من پیشتر با رهبر انقلاب دیدار کرده و با ایشان به زبان عربی سخن گفته بودم و از نوع سخن گفتن ایشان به زبان عربی آگاه بودم؛ کما اینکه تدریسهای ایشان به زبان عربی را نیز پیشتر شنیده بودم. اما زمانی که کتاب «ان مع الصبر نصرا» را خواندم، از بلاغت، طراوت، زیبایی و متانت در زبان عربی ایشان غافلگیر شدم. این ویژگیها به ویژه در مقدمه کتاب نمایانتر است؛ مقدمهای که رهبر انقلاب آن را با دست چپ و به زبان عربی نگاشتهاند.
امیدوارم که این کتاب را مطالعه کنید و مورد توجه همگی شما قرار گیرد، چراکه رهبر انقلاب از رهگذر نگارش این کتاب قصد دارند با زبان خودِ جوانان و ملتهای جهان عرب، با آنها سخن بگویند. این کتاب همانطور که در ابتدا گفتم، مشتمل بر تجربهها و خاطرات شخصی امام خامنهای از فداکاریهای بزرگ، مظلومیتها و درد و رنجهای فراوانی است که ایشان و بسیاری از یاران امام خمینی رحمهالله درجریان فعالیتهای انقلابی متحمل شدند. لذا این کتاب، کتابی مهم و مبارک است.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
مادری مثل شیر
در یکی از روزهای این ماه، منزل پدرم ناهاردعوت بودم؛ و عده ای از علما هم آنجا مهمان بودند. من با مصطفی - که در آن زمان چهار پنج ساله بود - رفتم. مصطفی را نزد مادرم گذاشتم و خودم به بیرونی منزل نزد پدرم رفتم. معمولا خانهی علما - کوچک هم که باشد به دو قسمت دارد: یکی بیرونی که مخصوص مهمانها است، و دیگری اندرونی که مخصوص خانواده است. هریک از این دو قسمت هم در جداگانه دارد.
مشغول صرف ناهار با مهمانها بودیم که یکی از برادرانم آمد و گفت: ساواکیها وارد خانه شدهاند! من به طرف آنها رفتم تا وارد قسمت مهمانها نشوند. دیدم مادرم در حیاط ، مقابل دو مأمور ساواک ایستاده و با آنها جرّو بحث میکند. او پوشیده در حجاب و روبسته، مانند شیر در برابر آن دو نفر ایستاده بود. آن کسی که بخصوص با مادرم بحث و جدل میکرد، یکی از بازجوهای معروف ساواک بود که پس از انقلاب کشته شد.
***
اولین تجربه با ساواک
کوشیدند از طریق توهین و تمسخر، با من جنگ روانی کنند. ولی بحمدالله من تسلیم نشدم، در برابر آنها سست نشدم و شکست نخوردم. اما درعین حال زجر و آزار بسیاری کشیدم.
ساعتی بعد مرا بیرون بردند و سوار ماشین کردند و به خارج از شهر بردند. هوا تاریک و بسیار سرد بود. آن سال از سالهایی بود که در منطقه سرمای سختی شد؛ به طوری که در زاهدان -که معمولا سابقه برف ندارد۔ آن سال برف بارید. فهمیدم جایی که مرا بردهاند، پادگان نظامی است.
***
روایت آیتالله خامنهای از حمله شبانه ساواک به منزل ایشان
در اواخر یکی از شبهای زمستان آن سال [1356] در خواب بودم که در زدند. از خواب بیدار شدم و طبق عادتم بدون اینکه بپرسم پشت در کیست، شخصاً برای باز کردن در رفتم. یک ساعت به اذان صبح مانده بود و افراد خانواده در اندرونی خوابیده بودند. در را که باز کردم، دیدم افرادی با مسلسل و هفتتیر ایستادهاند! به ذهنم گذشت که آنها عدّهای چپی هستند و قصد تصفیهی مرا دارند؛ چون در آن زمان آقای بهشتی به من اطّلاع داده بود که چپیها دست به کشتار و تصفیهی اسلامگراها زدهاند، و از من خواسته بود که هشیار و مواظب باشم. چپیها در کرمانشاه شبانه به منزل آقای موسوی قهدریجانی ریخته بودند، دست و پای او را بسته بودند و قصد کشتنش را داشتند که در یک حادثهی غیرمنتظره توانسته بود بگریزد و از مرگ نجات یابد. این مسئله هنوز در ابهام است و برای روشن شدن آن اقدامی نکردهایم.
به محض آنکه چنین فکری به ذهنم آمد، فوری به بستن در اقدام کردم. آنها کوشیدند مانع بسته شدن در شوند، امّا ترس از مرگ به من قدرت بخشید و زورم بر آنها چربید و در را بستم. بعد به فکرم رسید که آنها ممکن است از دیوار بالا بروند یا از راه دیگری وارد خانه شوند. آنها با اسلحه خود شروع به کوبیدن به شیشه ضخیمی که روی در منزل بود، کردند و آن را شکستند. در همان حال که من به راهی برای نجات میاندیشیدم، یکی از آنها فریاد زد: «به نام قانون، در را باز کن». از این حرفشان فهمیدم که از مأموران ساواک هستند. خدا را شکر کردم که برخلاف تصوّر من، آنها از چپیها نیستند. به سمت در رفتم و در را باز کردم. شش نفری حمله کردند و در میان درِ بیرونی خانه و درِ محیط اندرونی، با خشونت و بیرحمی مرا به باد کتک گرفتند. در آن هنگام مصطفی که 12 سال داشت، بیدار شده بود و از پشت شیشه نازکی که میان من و آنها حایل بود، با حیرت و شگفتی به صحنه کتک خوردن پدر مینگریست و فریاد میزد. ساواکیها بیرحمانه به کتک زدن من با مشت و لگد ادامه دادند و مخصوصاً با نوک کفش خود به ساق پای من ضربه میزدند. سپس به من دستبند زدند و دستور دادند جلو بیفتم و به سمت داخل منزل بروم. به آنها گفتم: این جوانمردی نیست که خانوادهام مرا دستبسته ببینند؛ دستبند را باز کنید. دستبند را باز کردند و وارد خانه شدم. دیدم همسرم دلشکسته و ناراحت است و چهار فرزندش هم در اطرافش برخی خواب و برخی بیدارند. کوچکترینشان «میثم» بود که دو ماه داشت. به آنها گفتم: نترسید، اینها مهمانند!
مأموران ساواک به جستوجو و بازرسی خانه پرداختند و تا آشپزخانه و توالت را هم گشتند! همسرم اقدام جالبی کرد: وارد اتاقی شد که من مردم را در آن ملاقات میکردم. این اتاق دو در داشت؛ یکی به کتابخانهام باز میشد، و دیگری به محیط اندرونی. همسرم اعلامیّههای محرمانهای را که در اتاق بود، جمع کرد. و من نمیدانم چگونه متوجّه وجود این اعلامیّهها در اتاق ملاقات شده بود و چگونه توانست بدون آنکه مأموران امنیّتی متوجّه شوند، وارد آن اتاق شود. حتّی من هم متوجّه این اقدامش نشدم، تا این که بعدها خودش به من گفت. او این اعلامیّهها را جمع کرده بود و زیر فرش گذاشته بود تا ساواکیها آنها را پیدا نکنند. آنها وارد کتابخانه شدند، آن را وارسی کردند و مقدار زیادی از کتابها و نوشتهها و اوراق مرا برداشتند، که تعدادی از آن کتابهای من هنوز مفقود است.
یک ساعت یا بیشتر، تمام گوشهکنارها و سوراخسمبههای خانه را گشتند، تا اینکه وقت نماز صبح فرا رسید. گفتم: میخواهم نماز بخوانم. یکی از آنها با من تا محلّ وضو آمد. وضو گرفتم و به کتابخانه برگشتم و آنجا نماز خواندم. بعد یکی از آنها هم نماز خواند. ولی بقیّه نماز نخواندند و به بازرسی خانه ادامه دادند. حتّی یک وجب از خانه را نکاویده نگذاشتند! به نظرم من از مادر مصطفی قدری غذا خواستم و بعد از او خواستم مجتبی و مسعود را که پس از بیدار شدن، دوباره به خواب رفته بودند، بیدار کند تا با آنها خداحافظی کنم. هنگام خداحافظی به فرزندان گفته شد: پدرتان عازم سفر است. من گفتم لازم نیست دروغ گفته شود. و واقع امر را به بچهها گفتم.
انتهای پیام/
کد مطلب: 405698