علوم انسانی وابسته به فرهنگ و فلسفه است/ منشأ فلسفی علوم تجربی
آیت الله غروی گفت: علوم انسانی تحت تأثیر تفکرات فرهنگی و فلسفی است. این چنین نیست که علوم انسانی به فرهنگ و فلسفهها وابستگی نداشته باشد.
اشتراک گذاری :
به گزارش حوزه اندیشه خبرگزاری تقریب، علوم انسانی اسلامی بحثی بیش از عمر انقلاب اسلامی دارد، اما بعد از انقلاب اسلامی با توجه به فضای فرهنگی کشور این امر با قوت پی گیری شد اگرچه مشکلاتی هم در این عرصه وجود داشت. در گفتگو با آیتالله سیدمحمد غروی عضو جامعه مدرسین حوزه علمیه قم و عضو هیئت مدیره مجمع عالی حکمت اسلامی و عضو هیئت علمی گروه روانشناسی پژوهشگاه حوزه و دانشگاه به گفتگو نشستیم که در ادامه از نظر شما می گذرد.
*استاد! در ابتدا بفرمائید که علوم عقلی در اسلامی سازی علوم انسانی چقدر تأثیرگذارند؟
قبل از پاسخ به این سؤال روایتی از امیرالمؤمنین(ع) میخوانم که بیارتباط با این مباحث نیست، امیرالمؤمنین(ع) بیانی دارند که «اَلْعُقُولُ أَئِمَّةُ اَلْأَفْکَارِ وَ اَلْأَفْکَارُ أَئِمَّةُ اَلْقُلُوبِ وَ اَلْقُلُوبُ أَئِمَّةُ اَلْحَوَاسِّ وَ اَلْحَوَاسُّ أَئِمَّةُ اَلْأَعْضَاءِ» بیان بسیار عجیبی است. عقل، امامِ فکر است، بسیاری از چیزها به فکر انسان خطور میکند اما آن کس که این افکار را هدایت و مدیریت میکند عقل است و باید به گونهای باشد که این مدیریت را یاد بگیرد و بتواند این مدیریت را داشته باشد و طبیعتاً علوم عقلی در این رابطه میتوانند کمک کنند؛ و افکار انسان نقش امامت را نسبت به جنبههای عاطفی و احساسی انسان دارند.
وقتی انسان بخواهد کاری را انجام بدهد طبیعتاً صرف فکر نمیتواند منشأ کار باشد، باید به دنبال آن انگیزه و گرایش هم باشد و این در بسیاری از متون به قلب نسبت داده شده است؛ «اَلْأَفْکَارُ أَئِمَّةُ اَلْقُلُوب، اَلْقُلُوبُ أَئِمَّةُ اَلْحَوَاس»؛ قلب هم امامِ حس است و باید این چنین باشد که انسان حتی اشیاء را که میبیند باید با یک معنای خاصی ببیند و حتی گزینشی آنها را ببیند و روی آنها توجه کند و به دنبالش و «وَ اَلْحَوَاسُّ أَئِمَّةُ اَلْأَعْضَاء»، رفتارهای مختلفی که از طرف ما توسط اعضای بدن انجام میگیرد این هم تحت تأثیر حواس ماست، گفته «زدست دیده و دل هر دو فریاد/ که هر چه دیده بیند دل کند یاد».
این طور نیست مسائل عقلی بیارتباط با زندگیِ ما باشند آن هم از آن جهت که زندگی انسانی داریم، زمانی رفتار، رفتارِ انسانی است که از عقل و فکر نشأت گیرد
به هر صورت بیان بیانِ شیرینی است، یعنی انسان از آن جهت که انسان است این ترتیب در وجودش است، یعنی از عقل او شروع میشود و عقل و فکر و گرایش و به دنبالش حواس و رفتارهای مختلفی که از ما شکل میگیرد. درنتیجه به این مطلب اشاره کنم که این طور نیست مسائل عقلی بیارتباط با زندگیِ ما باشند آن هم از آن جهت که زندگی انسانی داریم، بله ممکن است برخی از موجودات باشند که تحت تأثیر حس قرار گیرند، تحت تأثیر انگیزهها قرار گیرند و رفتاری از آنها بروز کند، آن رفتار رفتارِ حیوانی است، زمانی رفتار، رفتارِ انسانی است که از عقل و فکر نشأت گیرد، حتی همانها گرایشات انسان را سامان دهند، حواس و رفتارهای انسان را سامان بدهند.
درباره تأثیر علوم عقلی در علوم انسانی عرض کنم؛ اصولاً علوم در مبادی تصوری و در مبادی تصدیقیشان از جهات مختلف نیازمند فلسفه هستند، این موضوعی است که برای ما آشناست و در متون با آن برخورد داریم طبیعتاً بحث درباره موضوع علوم این چنین نیست که در خود علوم بحث شود که چه حقیقتی دارد؟ آیا موجود است یا موجود نیست؟ یا یکسری اصول را اگر ما در علوم نداشته باشیم به دنبال علم نمیرویم، به دنبال علم میرویم برای کشفِ قانونمندیها، اگر اصلِ علیت را باور نداشته باشیم رابطه ضروری و حتمیّت و سنخیت را باور نداشته باشیم اصلا این تلاش علمی بیفایده و بیثمر خواهد بود، همچنان اگر که راه شناخت را بسته ببینیم، تلاشهای علمی بیمعناست.
در نتیجه در بسیاری از مبادی تصدیقی حالا چه در معرفتشناسی، یعنی آنهایی که معرفتهای فلسفی میتواند تأثیرگذار باشد و همین طور در شناخت موضوع و زمینههای اصولِ دیگری که حنبه تصدیقی دارد، اینها در علوم تأثیر دارند و اگر اینها نباشند و در یک علمی مورد بررسی قرار نگیرند عالم نمیتواند کار خودش را انجام دهد، البته در علوم گاهی وقتها اینها فاکتور گرفته میشود، یعنی درواقع برحسب ارتکازات عمل میشود یا احیاناً گاهی اوقات در روشهای تحقیق مورد بحث قرار میگیرد، در جاهایی که صحبت از روشهای آزمایشی و شبهآزمایشی و امثال ذالک باشد؛ اینها چیزهایی است که فهرستوار عرض کردم ولی چیزی که من بیشتر میخواهم به آن بپردازم اصولاً امروزه بحثی در علوم انسانی میکنیم، یعنی بحث روانشناسی، جامعهشناسی، علوم سیاسی، حقوق و امثالهم علومی که تحت عنوان علوم انسانی مطرح است، این چنین نیست که ما فکر کنیم بسیاری از این علوم صرفاً تجربی است و هیچ نیازی به فلسفه ندارد و تحت تأثیر فلسفه هم نیست، من یک نمونهای که خودم بیشتر درگیر آن بودم عرض میکنم در یکی از این علوم که روانشناسی است که چندین سال است به نحوی با این علم درگیر هستم.
زمانی، نگارش کتابی را با جمعی از دوستان مشغول بودیم و به آن پرداختیم، مکتبهای روانشناسی و نقد آن بود که حدود ۲۰ سال قبل هم چاپ شده است، هدف این بود که مکاتبِ رایج روانشناسی با مبانی علمی آنها و با مبانی فلسفی آنها طرح شود، مکاتبی که رایج بودند غیر از تداعیگرایی، ساختگرایی بود، کنشگرایی، روان تحلیلگری، گشتالت، انسانگرایی اینها مکاتبِ مختلف روانشناسی هستند، وقتی ملاحظه کردیم نه اینکه صرفاً یک کار تحلیلی باشد که خودمان انجام داده باشیم نه برحسب متون روانشناسان، کسانی که مکاتب را نوشتند، ملاحظه کردیم دیدیم همه اینها تحت تأثیر تفکرات فلسفی خاصی هستند مثلاً تفکر ساختگرایی که یکی از جریانهای روانشناسی بوده البته اولین مکتب روانشناسی جدید هم مکتب ساختگرایی است که توسط وونت و تیچنر رقم خورده است و اصلاً اولین آزمایشگاهی که در لایب نیتس آن را تهیه کردند توسط اینها بوده است و انجام گرفته است.
این تفکر که تفکر ساختگرایی است، کارشناسان دقیقاً تصریح میکنند که تحت تأثیر تفکرِ آمپریسم است، حسگرایی است، کما اینکه تحت تأثیر تفکر مکانیسم است، در جاهای مختلف هم عملاً این را نشان دادند و نشان داده میشود یا فرض کنید تفکر کنشگرایی که به دنبال جریان دیگری پیش آمد که مانند جان دیویی و بعد هم ویلیام جیمز و کار و دیگرانی که در این عرصه قدم گذاشتند و کارهای تحقیقی در زمینه روانشناسی انجام دادند، اینها درواقع یک واکنشی بود در برابر تفکر ساختگرایی که آنها بیشتر به اجزای ساختیِ یک تجربه خاص میپرداختند اینها گفتند این اثری ندارد و یک امر مصنوعی است، بلکه باید به کنش آنها و تأثیر و تأثر آنها در پدیدههای دیگر بیندیشیم و فکر کنیم.
این تفکر درست تحت تأثیر تفکر پراگماتیسم است و لذا اصلاً معروف است مانند جان دیویی و ویلیام جمیز اینها جزء پراگماتیسمها هستند، یعنی حقیقت را آن نمیدانند که مطابق با واقع باشد میگویند حقیقت چیزی است که فایده داشته باشد و در مقام عمل مفید باشد، ما راهی برای اینکه بتوانیم به حقیقت دست بیابیم نداریم، بلکه آنچه که هست ببینیم مفید است یا نه؟! یا مثلاً تفکر رفتارگرایی که یک جریانِ حاد در روانشناسی بوده که خیلی اصالت را به رفتارها میدادند الان هم برخی از روانشناسان ما تحت تأثیر این تفکر رفتارگرایی هستند حتی مجموعهای از علوم را به عنوان علوم رفتاری یاد میکنند، اینها تحت این فکر هستند البته گاهی وقتها این طور نیست که هر عنوانی که تحت این عنوان آمد معنایش این است که افراد هم چنین باورهایی دارند نه ولی بالاخره این تفکر از تفکر پوزیتیویست نشأت گرفته است که توسط آگوست کنت، جامعهشناس معروف رقم خورده است و در رفتارگرایی که از واتسون و دیگران است میبینیم رفتارشناسیِ رفتاگرا سخت متاثر از تفکر پوزیتیویست است، تفکر پوزیتیوست که یک مقدار در غرب مورد شکست واقع میشود باز عملاً یک تجدیدنظرهایی در روانشناسانی که این فکر را داشتند پدید میآید طوری که نورفتاگراها شکل میگیرند مانند وود وُرس و دیگران.
به دنبال آن یکی از جریانهایی که در روانشناسی وجود دارد روانشناسی گشتالت است که آن هم از تفکر نسبیگرایی، بعد از تفکر پوزیتیویست شکل گرفت. وِرتایمر و دیگران تحت تأثیر این تفکر هستند، کافکا و دیگران این تفکر را دنبال میکنند یا تفکر انسانگرایی در روانشناسی که به عنوان نیروی سوم مطرح است در مقابل روانتحلیلگری یا رفتارگرایی چون تفکر انسانگرایی یک تفکری است که در مقابل دو جریان پا به عرصه گذاشت؛ یکی جریان روانتحلیلگری و یکی تفکر رفتارگرایی که گفتند همه اینها تفکرات افراطی است که باید آنها را کنار بگذاریم، چون رفتارگرایی تنها به رفتارهای ظاهری و سطحی بسنده میکند و این قانونمندیها را میخواهد کشف کند، کما اینکه روانتحلیلگری هم معمولاً به نهاد و به زمینههای درونذاتی انسان توجه میکند و یک امرِ غیرواقعی است، در نتیجه ما باید به جنبههای انسانیِ انسان بیندیشیم، همین تفکر انسانگرایی هم که گاهی از آن به عنوان تفکرِ وجودی در روانشناسی یاد میشود و گاهی به عنوان نیروی سوم از آن یاد میشود تحت تأثیر تفکرِ اگزیستانسیالیسم است و درست همان تفکرهایی که این حضرات داشتند مانند راجرز و مَزلو و غیره تحت تأثیر همین تفکر محسوب میشوند و قرار گرفتند.
*برخی از مخالفان علوم انسانی اسلامی می گویند علوم باید روی پای خودش باشد و بومی شدن دیگر معنا ندارد، اسلامی شدن معنا ندارد، چه پاسخی به این نظرها دارید؟
نه! این چنین نیست، معنای آن این است که ما نسبت به علوم انسانی دستی از دور داریم. علوم انسانی تحت تأثیر تفکرات فرهنگی است، تحت تأثیر تفکرات فلسفی است و این طور نیست که تحت تأثیر نباشد، این طور نیست که صرفاً ما بگوییم روشهای اینها روشهای علمی است و احیاناً جریانهای فرهنگی میتواند به شکلی اثر بگذارد. آنی که فیلتر است روشهای تجربی است، اینطور نیست، حتی تحلیلهایی که روی دادههای تجربی و میدانی میشود براساس دیدی است که نسبت به انسان وجود دارد، این را خودشان تصریح کردند اینطور نیست که یک امرِ تحلیلی باشد که ما اظهار بکنیم، نه اینطور نیست خودِ حضرات تصریح میکنند و چیزهای خیلی عینیتر، یک وقتی با بعضی از اساتید بحثی داشتم به آنها گفتم وقتی که مت موضوع روانشناسی را روان ندانیم و یا روان را چیزی غیر از فعل و انفعالاتی که در قسمتهای عالی مغز انجام میگیرد، به حساب نیاوردیم امر مادی به حساب بیاوریم و در این مقام باشیم که علل رفتارها را حالا چه علل شناختی یا علل انگیزشی را یا علل زیستی آنها را ببینیم، بر این اساس یعنی انسان را صرفاً یک موجودِ مادی بیانگاریم بسیاری از پدیدههای انسانی در همین روانشناسی را عملاً نادیده میگیریم، نمونههایی عرض کردم.
مثلاً یکی از پدیدههای روانی انسان که باید مورد کاوش قرار گیرد، خواب و رؤیاست، رؤیاهایی که برای انسان شکل میگیرد که بدون شک همه ما هم درگیر رؤیا هستیم، اینها چطور قابل توجیه است؟ همه آنها یک طور قابل توجیه است؟ روانتحلیلگرها یا دیگران میگویند رؤیاهای ما یک نمودی از خصوصیاتِ شخصیتی ماست، عیب ندارد و نمودی است از ناکامیهای ما، تعارضهای روانی ما، تضادهای روانی ما، بالاخره آرزوهای ما و امثال اینها. بسیار خب ممکن است بگوییم واقعاً یکسری از خوابها این چنین است «شتر در خواب بیند پنبه دانه/ گهی لُف لفُ خورد گه دانه دانه. واقعاً این طوری است بعضی از رؤیاهای ما منبعث از مشکلات روزانه و مشکلاتِ شخصیتی ماست، حالا یک زمانی انسان خودش میتواند این را تحلیل و تفسیر کند یک زمانی نه به اهلش داده میشود و آنها راحت میتوانند تحلیل و تفسیر کنند، اما سؤال این است آیا تمامِ رویاهای این چنین است؟ رؤیاهایی که حقایقی را بازگو میکنند، حقایق گذشته که من هیچ ارتباطی با آنها نداشتم، خبری نداشت، حقایق آینده که هیچ اطلاعی از آنها ندارم مطرح میشود، من در خواب آنها را میبینیم بدون اینکه علل و عواملش وجود داشته باشد و بتوانم آنها را ارزیابی کنم، یک واقعهای را در خواب میبینم بعد از چند روز و یا چند ماه یا چند سال این خواب تعبیر میشود، این چگونه قابل توجیه است؟ آیا میتوانیم صرفاً اینها را منبعث از ناکامیها، تعارضها، تضادهای روانی و خصوصیات شخصیتی افراد و اشخاص بدانیم؟
اصولاً علوم انسانی این چنین نیست که به فرهنگ وابستگی نداشته باشد، به فلسفهها وابستگی نداشته باشد این برخلاف واقعیتهای علمی است که ما در رشتههای مختلف علوم انسانی میبینیم
اگر ما نام روان را آوردیم ولی آن طور تحلیل کردیم و خودمان را غیر از چیز مادی نیانگاشتیم در این پدیدهها میمانیم، تعارف نداریم که این چگونه قابل توجیه است؟ هنوز حادثهای اتفاق نیفتاده، علل و عوامل اش هم هنوز اتفاق نیفتاده است، حتی ممکن است درباره آن موضوع فکر نکرده باشم اما آن حادثه را در خواب میبینم و بعد از چند وقت اینها را در خارج تجربه میکنم، این چطور قابل توجیه است؟ این نشاندهندۀ آن است که انسان غیر از این حقیقتِ مادی حقیقتِ دیگری است که یا حقایقی از جای دیگری به او داده میشود یا به جهان دیگر سرکی میکشد و حقایقی را در ارتباط با این عالم در آنجا دریافت میکند یا مثلاً بالاخره ما آدمهای معمولی زیاد داریم که اطلاعات آنها از درس و بحث و امثال ذالک برخاسته است.
اما در فرهنگ خودمان افراد و اشخاصی را داریم که از وقایع آینده خبر میدهند گاهی از خصوصیات شخصیتی انسانها مطالبی را میدانند و میگویند، از پشت پرده خبر دارند، ما این را در فرهنگ خودمان بین بزرگان داشتیم و کم هم نبوده، اینها چگونه باید توجیه شود؟ واقعا اینها جزء پدیدههای روانی نیست که قابل مطالعه باشد؟ نباید ملاحظه کنیم که اینها چه شده با اینها این تفاوت را داشتند، زندگی و سبکِ زندگی آنها چگونه بوده است؟ چه متغیرهایی در زندگی آنها وجود دارد که در زندگی دیگران نبوده است؟ نمیشود در این رابطه تحقیقاتِ میدانی کرد؟ بله میشود ولی وقتی ما فکرِ مادی نسبت به انسان داشته باشیم بسیاری از واقعیتهای انسانی را کنار میگذاریم، فاکتور میگیریم میگوییم اینها مربوط به فراروانشناسی است، بعداً حل میشود! با چه ملاکی؟!
درنتیجه نکتهای که قابل ملاحظه است این است که اصولاً علوم انسانی این چنین نیست که به فرهنگ وابستگی نداشته باشد، به فلسفهها وابستگی نداشته باشد این برخلاف واقعیتهای علمی است که ما در رشتههای مختلف علوم انسانی میبینیم، اینکه در روانشناسی گفتند، در جامعهشناسی هم است البته جای بسط و گسترش در این رابطه وجود دارد این طور نیست که برای بحث جا نداشته باشد.
*اگر بخواهیم جمع بندی از مباحث مطرح شده داشته باشید، به صورت مختصر و مفید نظر شما درباره علوم انسانی اسلامی چیست؟
غیر از آن تأثیراتی که اصولاً فلسفه دارد اولاً ما باید قائل به امکان شناخت باشیم، شناخت واقعی هم آنی است که انسان بتواند حقایق و واقعیتها را آنچنان که هستند درک کند و اگر ما به اصل علیت باور نداشته باشیم، به سنخیت در علیت قائل نباشیم، ضرورت و حتمیّتِ علیت قائل نباشیم، عملاً نمیتوانیم علم را و مسائل علم را بنا کنیم، در هر رشتهای از رشتهها این وابستگی وجود دارد. غیر از این وابستگیهای دیگری که عملاً ما در علوم انسانی لمس میکنیم که نمونهاش را در روانشناسی عرض کردم، حالا غیر از این جهت اصولاً اگر شما بخواهید به شبهاتی که در ارتباط با اعتقادات وجود دارد پاسخ بدهید، با چه باید پاسخ بدهید؟
فلسفههای الحادی و نادرست که کم هم نیستند روز به روز در غرب گسترش پیدا میکنند، بخواهید پاسخ بدهید با چه ادبیاتی میتوانید پاسخ بدهید؟ فلسفه را باید با فلسفه پاسخ گفت، درنتیجه فلسفه در تمام علوم انسانی چه فلسفه باشد و چه دیگر علوم انسانی باشد تأثیرگذار است ما برای اینکه بخواهیم حقایق ایمانی و دینیِ خودمان را اثبات کنیم باید با فلسفه اثبات بکنیم، اگر بخواهیم دفاع کنیم همینطور، اگر بخواهیم به شبهات پاسخ بدهیم همینطور، اگر بخواهیم به فلسفههای دیگران پاسخ بدهیم همینطور، البته این به آن معنا نیست که آنچه که ما به عنوان فلسفه در کتابهای فلسفیمان وجود دارد مطالبی است که اصلاً قابل بحث و گفتگو نیست، نه فلسفه هم مانند سایر علوم است، اینطور نیست که فیلسوفان معصوم باشند و دارای مقام عصمت باشند ولی اصولاً تفکرِ فلسفی یک تفکرِ لازمی است، تعقل یک امرِ لازمی است و از خصوصیاتِ انسانی است و این در تمام زندگی ما به صورت مستقیم و غیرمستقیم تأثیرگذار است. این چیزی است که نمیتوانیم از کنار آن بگذریم.
*شما میگوئید عقل و فکر بر قلب و احساس مقدم است؟
من نمیگویم امیرالمومنین(ع) میفرمایند، لذا به فلسفه برای تربیت این عقل و فکر نیاز داریم و لذا فلسفه ضرورت مییابد اما عدهای دیگر میگویند اراده و عواطف و خواهشها عملاً بر عقل و فکر مقدم هستند. من سؤال میکنم اراده چه زمانی تحقق پیدا میکند؟ اصلاً مبادی اراده چیست؟ آیا شما میتوانید شناخت نداشته باشید، انگیزه نداشته باشد، اراده بر شما شکل بگیرد؟ اراده آن حالت روانی است، آن کنش روانی است، زمانی که عمل میخواهد انجام بگیرد، آخرین کار اراده است که فعل نفس است، بنا بر نظر صحیح فعل نفس است، عواطف هم مشخص است، انگیزهها و خواهشها هم مشخص است، عملاً بر عقل و فکر مقدم هستند یعنی چه؟ یعنی ارادهها برای ما فکر درست میکنند؟ عواطف و خواهشها برای ما فکر درست میکند؟
سپس در نهایت اشاره کردند، لذا برای تربیت آنها یعنی اراده و عواطف به تربیت دینی بیش از فلسفه نیاز داریم؛ تربیت دینی یعنی چه؟ تربیت دینی را توضیح بدهید، یعنی حقایق دینی برای ما بیان شود و گفته شود، آثارش، تبعاتش برای من روشن شود، این منشاییّتِ اراده پیدا کند، پس باز فکر و عقل است، لذا جالب است این بزرگوار این طور گفتند که اراده و عواطف بر عقل و فکر مقدم است و لذا برای تربیت اراده و عواطف به تربیت دینی بیش از فلسفه نیاز داریم، در تربیت دینی شما اعتقادات را مطرح میکنید یا نه؟ اخلاقیّات را مطرح میکنید یا نه؟ نسبت به اینها باید شناخت پیدا کرد یا نه؟ انگیزه پیدا کرد یا نه؟ انگیزه متناسب با کارِ خودش پیدا کرد یا نه؟ پس شما باز دوباره به عقل و فکر برگشتید، چرا ما این طور فکر میکنیم؟ این همه آیات قرآنی میگوید افلا تدبرون، افلا یعقلون، چرا ما لایعقلون فکر میکنیم؟ چون یکسری این چیزها را گفتند و اظهار داشتند.
منظور این نیست که حتماً فلسفههایی که ما داریم اعم از مشاء یا اشراق، وحی مُنزل است، نه، فلسفه ما هم با گذشته خیلی فرق کرده، خیلی تحول پیدا کرده اما این طور که در مقابلش موضع بگیریم خیلی زیبنده نیست
فلسفه هم که گفته میشود منظور این نیست که حتماً فلسفههایی که ما داریم اعم از مشاء یا اشراق، وحی مُنزل است، نه، ما در خدمت آیتالله فیاضی بودیم بعضی از اساتیدی را داشتیم که اگر یک صفحه اَسفار را میگفت دستکم ۱۰ اشکال داشت و مطرح میکرد، در بحثهای اصولی هم همین است تفاوتی ندارد، در بحثهای دیگر هم همین طور است، فلسفه ما هم با گذشته خیلی فرق کرده، خیلی تحول پیدا کرده اما این طور که در مقابلش موضع بگیریم خیلی زیبنده نیست، البته این به عنوان سؤال است، به عنوان اینکه یک عدهای این طور فکر میکنند ولی درست فکر نمیکنند و جوابش این است که درست فکر نمیکنند.
*آیا علوم همه براساس یک مبنای فلسفی است آیا علوم تجربی از جمله فیزیک جدید هم منشأ فلسفی دارد؟
بله! اتفاقاً این چنین است، آیا ماده است یا نیست؟ کجا بحث میشود؟ انرژی است یا نیست؟ کجا بحث میشود؟ اصلاً اصل علیّتی که شما در فیزیک از آن استفاده میکنید سنخیّت بین علت و معلول اگر نباشد شما نمیتوانید قانونمندی اشیاء را در چارچوبهای خاص اثبات کنید، کجا بحث میشود؟ بحث علیّت، ضرورت و حتمیّت و سنخیّت بین علیت و معلول و درباره اصلِ موضوع و لذا میبینید فلسفه مکانیستی تفکرِ نیوتنی درست میکند، اما وقتی این تفکر مکانیستی به هم میخورد اتم شکافته میشود دیگر این طور نیست که اعتقاد بر این باشد که این اتمها از بیرون حرکت بر آنها وارد میشود و حرکتی درونزا ندارند، اتفاقاً فیزیک هم تحت تأثیر تفکرات فلسفی است و این طور نیست که نباشد.
لذا اینکه مطرح شده آیا علوم تجربی از جمله فیزیک جدید هم منشأ فلسفی دارد؟ بله جریانات مختلف فلسفی روی نظریاتِ مختلف فیزیکی تأثیرگذار هستند حتی جریانهای مختلف فیزیک، فیزیکِ نظری و فیزیکِ عملی و لذا عرض کردم نمونۀ آشکارش همین بود که اشاره شد که تفکر مکانیستی که نیوتن و دیگران داشتند این تفکری بود که میگفتند در درونِ اتم خودش حرکتی ندارد و حرکت باید از بیرون باشد و این تفکر همان تفکری بود که میگفتند این ارتباطات همه از بیرون است و اگر تلنگری به جهان بخورد و همه چیز حرکت بکند میتواند ادامه پیدا کند، این چیزی بود که قبلاً میگفتند.
*آیا عقل امام، فکر و قلب امام و حواس امام اعضاء است، آیا فکر حرکت عقل از مجهول به معلوم نیست؟ آیا ذهن که مجموعه افکار و عقلانیت و ابزار دست اراده نیست؟ شعر باباطاهر در مورد به دست دیده و دل هر دو فریاد، چطور از کار درمیآید؟
همه چیز را ما با هم پیوند دادیم، اینکه شما میگویید فکر حرکت عقل است پس عقل مقدم است، این عقل است که فکر را تنظیم میکند و در نتیجه حالا یا به صورت برهانی درمیآید یا به صورتهای مختلفی شکل میگیرد، فکر حرکت عقل از مجهول به معلوم نیست؟ چرا، یعنی وقتی انسان از معلوم یعنی یک حرکتِ اجمالی از مجهول است میآید به طرف معلوم و معلوم به طرف اینکه مجهول را حل کند، صحبت بر سر این است قوهای که یک چنین کاری را انجام میدهد چیست؟ خود آنی که چنین تدبیری انجام میدهد چیست؟ البته اصطلاحات مسالۀ دیگری است ولی آنچه که من در روایت عرض کردم ناظر به همان جهت بود یعنی امور شناختی ما تحت تأثیر عقل است و باید تحت تدبیر عقل اداره شود.
*آیا ذهن که مجموعه افکار و عقلانیت است، ابزار دست اراده نیست؟
نه! مقدماتش است ولی ابزار نیست، البته اگر انسان خودش را تربیت کند همانی است که در روایت دیدیم اصل بر این است که از بالا آدم این چنین اداره شود، عقل، فکر، قلب و بالاخره حواس و رفتار؛ اما معنایش این نیست که آدمها نمیتوانند غیر از این بشوند نه اینطور نیست، بعضیها که اهلِ اندیشه و فکر نیستند همانی است که باباطاهر به آن اشاره میکند زِ دیده و دل هر دو فریاد، همین است، یعنی گاهی وقتها خواهشهای نفسانی ما، هواهای نفسانی ما در این نقش دارند که در فکر ما تأثیر بگذارند و بالاخره عقل ما را دگرگون کنند، بله یک حرکت انحرافگونه از این طرف است این طور نیست که نباشد نمیخواهیم بگوییم این اتفاق نمیافتد ولی آنچه که اصل است و از خصوصیات انسانی است این است که از بالا اینطور شروع شد، انسان براساس عقل فکرش را تنظیم کند و براساس فکر عواطف و انگیزههایش را مدیریت کند و بر آن اساس حتی حواسش و به دنبالش رفتارهایش را مدیریت کند.