تاریخ انتشار۱۲ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۲۹
کد مطلب : 405978
فرازی از زندگی شهید قدیرعلی اکبری در گفت‌وگو با برادر شهید؛

پاسداری که خانه‌اش را پایگاه بسیج کرد!

شهدا بهترین الگو برای جوانان هستند. کافی است در میان دلمشغولی‌های روزگار، فرصتی را به خواندن زندگینامه، خاطرات و وصیت‌نامه شهدا اختصاص دهیم و مطمئن باشیم تأثیر خود را در نهاد پاک جوان‌ها خواهد گذاشت.
پاسداری که خانه‌اش را پایگاه بسیج کرد!
به گزارش حوزه فرهنگ وهنر خبرگزاری تقریب، مرور زندگی و سیره شهدا فرصتی است مغتنم تا خودمان را با معیارها و ملاک‌های آن‌ها محک بزنیم. شاید در این میان نقطه اتصالی بین خود و شهدا پیدا کنیم. متن زیر گفت‌وگو با محمدرضا اکبری برادر شهید قدیرعلی اکبری است تا با مرور زندگی وی با سیره و منش یکی دیگر از شهدای دفاع مقدس بیشتر آشنا شویم.

۱۶ ساله انقلابی

ما اهل خمینی‌شهر اصفهان هستیم. پدرم متولد ۱۳۰۸ بود، کارمند هتل عباسی اصفهان. بسیار مؤمن و مذهبی بود طوری که از همان دوران شاه مراسم مذهبی و دعای کمیل در منزل ما برقرار بود. برادر بزرگ‌مان مسئول برپایی و هماهنگی این مراسم بود. خانواده تأکید زیادی بر برگزاری این مراسم داشتند.
برادرم قدیرعلی با اینکه در دوران انقلاب ۱۶ سال داشت، اما بسیار فعالیت می‌کرد. آن زمان دامادمان در شهرداری مشغول کار بود. با کمک دامادمان اعلامیه می‌برد و توزیع می‌کرد. یک بار کم مانده بود دستگیر شود که توانست از دست مأمورها فرار کند. من چند سالی از قدیرعلی کوچک‌ترم، اما دوست داشتم با او به راهپیمایی بروم. قدیرعلی هم می‌خواست مرا با خودش ببرد، اما مادرم می‌گفت: محمدرضا هنوز بچه است! با خودتان کجا می‌برید؟ قدیرعلی در پاسخ می‌گفت: برادرم هم باید همراه من بیاید تا در جریان انقلاب قرار بگیرد.

محافظ شخصیت‌ها

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران برادرم به عنوان نیروی ویژه سپاه مشغول شد. آن زمان ترور شخصیت‌ها بسیار اتفاق می‌افتاد و منافقین دست به ترورهای ناجوانمردانه می‌زدند. برادرم محافظ شخصیت‌هایی، چون شهید اشرفی اصفهانی و آیت‌الله احمدی امام جمعه و شخصیت‌های دیگر بود. از همان اوایل انقلاب قدیر اولین پایگاه بسیج محله را هم تأسیس کرد. مسجد کوچکی در محله ما بود که پدرم زمینی در کنار این مسجد به قدیرعلی داده بود برای خودش خانه بسازد. قدیرعلی به پدرم گفت: من نیازی به خانه ندارم برای همین بخشی از آن زمین را به ساخت پایگاه بسیج اختصاص داد. قدیرعلی پایگاه بسیجی را در کنار مسجد ساخت و تجهیز کرد و همه کارهایش را خودش انجام داد. برادر دیگرم یک ماشین داشت که قدیرعلی همه مصالح مورد نیاز ساخت پایگاه را با آن پژو جابه‌جا می‌کرد. این روزها وقتی به پایگاه بسیج نگاه می‌کنم، یاد تلاش‌های شهید می‌افتم که همه همتش را صرف ساخت آنجا کرد. قدیرعلی همزمان به عنوان مربی نظامی در پادگان غدیر و امام حسین (ع) اصفهان مشغول آموزش نیروها بود. از سال ۶۰ تا ۶۳ این مسئولیت مهم را بر عهده داشت. آن زمان وسیله نقلیه مناسب نبود، اما برادرم برای آموزش به ۲۵ محله شهرستان و استان می‌رفت و از ساعت ۵ بعد از ظهر تا ۱۲ شب به آموزش نیروهای دانش‌آموزی و بسیجی می‌پرداخت. ایشان در پادگان‌های شهید معظمی، قدس و امام خمینی (ره) هم مشغول آموزش بود. قدیرعلی بسیار فعال بود. بیشتر از اینکه اهل حرف باشد اهل عمل بود.

تنور و نان خشک

خانواده ما در زمان جنگ مثل یک ستاد پشتیبانی عمل می‌کرد. مادرم که امروز ۸۰ سال سن دارد برای جبهه نانوایی می‌کرد. دو تنور در خانه داشتیم و مادرم نان‌ها را می‌پخت و خشک می‌کردیم و با کامیون به جبهه می‌فرستادیم. همراه با خانم‌های فعال و انقلابی در چند اتاق از اتاق‌های خانه‌مان کار خیاطی و دوخت و دوز لباس رزمنده‌ها را انجام می‌دادند. برادر بزرگترمان احمدرضا در شبکه بهداشت خمینی‌شهر کار می‌کرد. آمبولانسی در اختیار داشت و مجروحان را از فرودگاه به بیمارستان‌ها و مراکز درمانی می‌رساند. خودش هم ۹ ماه به عنوان رزمنده در جبهه حضور داشت و علاوه بر آن کار امدادگری هم انجام می‌داد.

کردستان

اولین منطقه‌ای که قدیرعلی اعزام شد، کردستان بود. چند ماهی در کردستان بود و بعد هم به جنوب رفت و به عنوان نیروی ادوات لشکر ۸ نجف اشرف خدمت کرد. قدیرعلی یک سال و نیم در جبهه بود تا اینکه در ۲۵ دی ۱۳۶۳ در جزیره مجنون به شهادت رسید.
پدرم می‌گفت: قدیرعلی همیشه از من می‌پرسید آقاجان این رزقی که برای‌مان می‌آورید به چه صورت است؟ در پاسخ می‌گفتم باباجان! مطمئن باش حلال حلال است. برایش خیلی زحمت کشیده‌ام. من خیلی تلاش کردم که رزق حلال برای‌تان بیاورم. قدیرعلی به رزق حلال تأکید زیادی داشت. ما در خانواده‌ای مقید رشد کرده و تربیت شدیم. نماز شب پدرم تا زمان حیاتش هرگز ترک نشد. قدیرعلی هم درس می‌خواند و هم کمک حال بابا بود. خودش هم منبع درآمد داشت. یک مغازه تعمیرات دوچرخه داشت و درآمد حاصل از این کار را خرج آدم‌های بی‌بضاعت می‌کرد. ما این را بعد از شهادتش متوجه شدیم. همه آن‌هایی که قدیرعلی به آن‌ها کمک کرده بود در مراسم بزرگداشت قدیرعلی شرکت کردند.

وصیت برادرانه

قدیرعلی قبل از آخرین اعزامش همراه با دیگر برادرمان به صحرا رفته بودند. در آنجا کنار رود آبی می‌نشینند. قدیر دست به آب می‌زند و ناگهان گریه می‌کند. برادرم که کنارش بود از او علت را جویا می‌شود. قدیرعلی همان جا وصیت می‌کند و می‌گوید آنچه با تو در میان می‌گذارم را به کسی نگو. من این بار که به جبهه بروم، شهید می‌شوم. از شما می‌خواهم به مادر صبوری بدهید و آرامش کنید. همین‌طور هم شد. ۴۰ روز از اعزامش می‌گذشت که به شهادت رسید. یکی از همرزمانش حکایت شهادتش را با غبطه برایمان تعریف کرد، می‌گفت: قدیرعلی قبل از شهادتش خواب آقا امام حسین (ع) را دیده بود. نیمه شب در حالی که گریه می‌کرد از خواب بیدار شد. از او پرسیدیم چه شده، چه اتفاقی افتاده؟ گفت: چیزی نیست. اصرار کردیم و گفتیم تا نگویی نمی‌گذاریم بروی! قدیرعلی هم خوابش را برایمان تعریف کرد و گفت: خواب امام حسین (ع) را دیدم. آقا آمد و سرم را در آغوش گرفت، احتمال دارد شهید شوم. برادرم عاشق امام حسین (ع) بود. در مراسم عزاداری اباعبدالله الحسین (ع) با اشک‌هایش دلربایی می‌کرد. هر کس او را می‌دید متوجه نورانیت چهره‌اش می‌شد. قدیرعلی برای سرکشی از ادوات و نیروها در جزیره مجنون به خط رفته بود که در همین حین مورد اصابت ترکش‌های خمپاره قرار گرفته و سینه و پشتش به شدت مجروح می‌شود. سه بار یا حسین (ع) می‌گوید و به زمین می‌افتد. همرزمانش می‌دوند تا او را در آغوش بگیرند، اما قدیرعلی می‌گوید به من دست نزنید. همرزمانش می‌گویند: احساس کردیم خوابش محقق شده و سرش بر بالین امام حسین (ع) است. پیکر قدیرعلی پنج روز بعد از شهادتش به دست ما رسید. امکان جابه‌جایی پیکرش وجود نداشت. منطقه‌ای که ایشان در آن بود شرایط مناسبی برای حمل شهدا نداشت و حتی برای ارسال تجهیزات و موادغذایی نیروها با مشکل روبه‌رو بودند.

دیگ سمنو

محله ما دستگرد قداده، ۳۵ شهید دارد و خانه ما معدن صبوری مادران و خانواده شهدا شده بود. خبر شهادت رزمندگان محله از خانه ما به گوش دیگر خانواده‌ها می‌رسید. مادرم بسیار مقاوم و صبور بود. همان‌طور که گفتم خانه‌مان برای خودش یک ستاد پشتیبانی بود. همان روز که می‌خواستند خبر شهادت قدیرعلی را برایمان بیاورند، مادرم یک دیگ بزرگ سمنو را بار کرده بود و در تدارک پخت و پز بود. همین که می‌خواستم از خانه خارج شوم، به من گفت: نرو، بمان خانه! بعد هم با گریه ادامه داد می‌خواهند خبر شهادت برادرت را برایمان بیاورند، بمان. نمی‌دانم از کجا مطلع شده بود، انگار به او الهام شده بود. همرزمان و دوستان برادرم مانده بودند که چطور خبر شهادت را به ما برسانند غافل از اینکه مادرم خودش می‌دانست که فرزندش شهید شده است. این برای همه جای تعجب داشت. مراسم تشییع، تدفین و خاکسپاری قدیرعلی بسیار باشکوه برگزار شد. تمام آن‌هایی که روزی شاگرد قدیرعلی بودند و زیر نظر او آموزش نظامی دیده بودند هر کدام برای ارج نهادن به مقام والای شهید مراسمی برگزار کردند. تا نزدیکی‌های چهلم شهید حدود سه روز مراسم یادبود برای قدیرعلی برگزار شد. برادرم در گلزار شهدای امامزاده سیدمحمد (ع) شهرستان خمینی‌شهر، ردیف ۹ به خاک سپرده شد. قدیرعلی در وصیت‌نامه‌اش به پیروی از ولایت فقیه بسیار توصیه کرده و از همه خواسته بود راه شهدا را ادامه دهند. به همه خواهرهایش هم سفارش کرده بود که حجاب‌شان را رعایت کنند.

منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/
https://taghribnews.com/vdca0mnya49nwo1.k5k4.html
مرجع : مشرق
نام شما
آدرس ايميل شما
کد امنيتی