فعالیتهای بنیاد ۱۵ خرداد در حوزه حمایت از فرزندآوری و جوانی جمعیت در قالب داستانواره
بنیاد 15 خرداد ستاد اجرایی فرمان امام (ره) داستان واره ای را در حوزه حمایت از فرزندآوری و جوانی جمعیت تهیه کرده است، که مشروح آن در ادامه میآید.
اشتراک گذاری :
به گزارش حوزه خبرنگاران افتخاری خبرگزاری تقریب، متن داستان واره به شرح زیر است:
سه سال قبلش، غروب یکروز کوتاه پاییزی که عباس تازه از سر کار برگشته بود، مریم سینی چای به دست آمد و بیمقدمه گفت: عباس جان چرا ادامه تحصیل نمیدی؟ چرا نمیری دانشگاه؟
عباس که پایش را دراز میکرد تا خستگی کار روزانه را از تن بیرون کند تعجب کرد و پرسید: ادامه تحصیل؟! دانشگاه؟! شوخی میکنی؟
مریم استکان چای را جلوی عباس گذاشت و جواب داد: شوخی چرا؟ اتفاقا خیلی هم جدی میگم. تو که اینهمه استعداد داری حیفه به خدا که استفاده نمیکنی.
عباس آهی کشید و چای را مزه کرد و با حسرت گفت: اونوقت که باید میرفتم نرفتم. یعنی نشد که برم. حالا که دیگه از ما گذشته، اونهم با زن و بچه.
مریم عباس را دلداری داد.
_ چرا گذشته؟ هیچوقت برای درس خوندن دیر نیست. خود منو ببین، با یه بچه دیپلم گرفتم.
عباس گفت: من و تو با هم فرق میکنیم خب. من باید برم سر کار. کی میخواد خرج خونه رو بده؟ با این مخارج سنگین، اگه یه روز نری سر کار، توی زندگیات موندی.
مریم امیدوار گفت: تو بخواه، اراده کن، بقیه کارها خودش جور میشه. قناعت میکنیم. کمتر میخوریم. سادهتر میپوشیم. خودمون رو جمع و جور میکنیم. من هم باهاتم، کنارتم، پشتتم. کمک میکنم. اصلا میرم بیرون کار میکنم.
عباس بُراق شد که: یعنی زنم بره سر کار که من برم دانشگاه درس بخوونم! که چی بشه؟ خدا رو خوش نمیاد.
مریم سیب پوستگرفته را سُر داد طرف عباس و مهربان گفت: من که میدونم همیشه دلت خواسته بری دانشگاه. اصلا اگه نری حیفه به خدا. هم استعدادش رو داری و هم علاقهاش رو. والا همین الانش هم سوادت از خیلی دانشگاه رفتهها بالاتره.
عباس با چهره گرفته آرام گفت: اون موقع که دلم میخواست برم نشد. چهکار میتوونستم بکنم؟ آقام تازه به رحمت خدا رفته بود. یکشبه شدم مرد خونه، با یه مادر و دو تا خواهر دم بخت. خیلی دلم میخواست برم دانشگاه. درسم از همه بهتر بود. اونهایی که سوالاتشون رو از ما میپرسیدن رفتن دانشگاه و برای خودشون دکتر و مهندس شدن. ما هم موندیم ویلون و سیلون. شدیم شاگرد بازار.
مریم ملایم گفت: حالا ناشکری نکن. همینقدر که دستمون جلوی کسی دراز نیست خدا رو شکر.
_ ناشکری نمیکنم. شکر، صدهزار مرتبه شکر. حرفم چیز دیگه است. منظور اینه که دلم میخواست دانشگاه برم و نشد. زود شدم نونآور خونه.
مریم گفت: برای همین میگم بیا و درس بخوون. خدا رو چه دیدی، شاید قبول شدی. اصلا چرا شاید؟ حتما قبول میشی اگه زحمت بکشی و وقت بذاری.
عباس با تردید پرسید: آخه چهجوری؟ کِی وقت دارم برای درس خووندن؟
_ از همین فردا شروع کن. کلی وقت داری تا کنکور. شبی دو سه ساعت درس بخوون.
عباس همچنان مردد بود.
_ حالا فرض که خووندم و قبول هم شدم. چهطوری برم دانشگاه؟ خرج زندگی رو چه کنیم؟ تو و بچه؟ مادرم؟ کرایه خونه؟ قسطها؟
مریم خندید و جواب داد: حالا تا اونموقع خدا بزرگه. تو فعلا بچسب به درس خووندن فقط. به چیز دیگهای هم فکر نکن.
عباس فقط نگاه کرد و چیزی نگفت.
***
دو سال بعدش، شامگاه یکروز پاییزی، عباس که از دانشگاه آمده بود، رفت کنار مریم و بچهها نشست و گفت: مریم جان، تو دلت نمیخواد بری دانشگاه؟
مریم که غافلگیر شده بود با تعجب پرسید: دانشگاه؟! دانشگاه برای چی؟
عباس لبخندی زد و جواب داد: سوال رو با سوال جواب نده. دوست داری بری دانشگاه یا نه؟
مریم دختر شش ماههاش را در آغوش گرفت و گفت: دانشگاه با این دو تا بچه؟ چهجوری میشه؟
_ چهجوری نداره. مگه دیپلمت رو با بچه نگرفتی؟ خب دانشگاه هم میری. چه فرقی میکنه؟
مریم شیشه شیر را در دهان بچه گذاشت و گفت: اونموقع فرق میکرد. فقط یکی بودن. تازه الان شرایطمون فرق داره. تو خودت دانشجویی، منم بخوام برم دانشگاه، پس کی به زندگی و بچهها برسه؟
عباس مهربان به مریم نگاه کرد.
_ پس چی شد اون شعارها که میدادی؟! مگه نمیگفتی بچه، مانع تحصیل نیست؟ اصلا مگه خودت منو تشویق نکردی که برم دانشگاه؟ حالا از این حرفها میزنی؟!
مریم سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. عباس میدانست مریم چهقدر دوست دارد تا ادامه تحصیل بدهد. خبر داشت که همیشه دلش خواسته تا تحصیلات دانشگاهی داشته باشد. اصلا دیپلمش را گرفت تا بعدش بتواند به دانشگاه برود. بعد از ازدواج با او و زمانی که بچه اولشان را داشتند، خواند برای دیپلم. عباس میدانست که مریم عاشق درس خواندن است که اگر آن زندگی سخت را نداشت، قبل از ازدواج، دانشگاه رفته بود.
دوباره پرسید: بالاخره نگفتی، دوست داری بری دانشگاه یا نه؟
مریم لبخندی زد و گفت: خودت که جوابش رو میدونی.
عباس خندید.
_ بله که میدونم اما خواستم از زبون خودت بشنوم. پس شروع کن. هنوز خیلی مونده تا کنکور. درسته که گرفتار بچههایی اما اون وسطها که سرت خلوت شد بخوون. من هم هستم. کمکت میکنم.
مریم نگاهی مالامال از عشق به عباس انداخت. درونش سراسر شور و هیجان شده بود. همیشه آرزو داشت که ادامه تحصیل بدهد. بیماری و از کارافتادگی پدر و دست تنهایی مادر برای تامین معیشت، مانعی شده بود برای تحصیل در خانه پدری. به خانه عباس که آمد، خواند تا دیپلمش را گرفت. شوهرش را دانشگاه فرستاده بود و حالا خودش هم میتوانست ادامه تحصیل بدهد.
ورای شادی و هیجان برخاسته از برآورده شدن یک آرزوی دیرپا، دغدغهها و نگرانیهایی هم دل مریم را آشوب میکرد و خاطرش را میآزرد. عباس از وقتی دانشگاه رفته بود کار موقت میکرد. چرخ زندگیشان میچرخید اما به سختی. با حداقلها گذران میکردند. به کمترین راضی بودند. صرفهجویی در نهایت. قناعت حداکثری. سرخ نگه داشتن صورت با سیلی. اگر یک شاگرد خصوصی برای عباس پیدا میشد جشن میگرفتند.
عباس صبح تا شب میکوبید، هم برای درس خواندن و هم کار کردن. واحد پاس نکرده نداشت. برای کار نیمهوقت اما، حقوق چندانی نمیدهند. در حد بخور و نمیر. دیر و زود. بگیر و نگیر. التماس برای گرفتن حق خود. روزگار عسرت. دوران شرمندگی جلوی زن و بچه. مریم اما راضی بود. میدانست که در پس این روزهای سخت، آینده روشنی خواهد آمد. عروسی به کوچه زندگی آنها هم میرسید. بالاخره در پس هر سختی، راحتی است. همیشه با خودش زیر لب زمزمه میکرد: ان معالعسر یسرا. باور داشت به این معنا از صمیم قلب و عمق وجود.
_ به چی فکر میکنی مریم؟ چرا ساکتی؟!
سوال عباس رشته افکار مریم را گسست. آرام جواب داد: نگرانم عباس جان.
_ نگران چی؟
_ دانشگاه رفتن من بار جدیدی میشه روی دوشت. دانشگاه که بیپول و هزینه نمیشه.
_ بخوون برای دولتی. همت کنی میتوونی. مگه من قبول نشدم.
_ منظور منم دولتی بود. ما که از پس شهریه دانشگاه آزاد برنماییم توی این اوضاع. دانشگاه دولتی رفتن هم خرج و مخارج داره به اندازه خودش.
عباس گفت: نگران نباش مریم جان. حالا کو تا کنکور. تا تو بخوای قبول بشی دانشگاه منم تقریبا تموم شده. میرم سر کار. حال و روز ما که همیشه اینجوری نمیمونه. تا اونموقع بچهها هم از آب و گل دراومدن.
مریم میخواست حرفی بزند اما بیاراده خندید. از ته دل خوشحال بود.
***
یکسال بعدش، صبح یکروز زیبای پاییزی که هوا هنوز گرم بود، عباس نان داغ را وسط سفره گذاشت و گفت: مریم کجایی؟ بیا صبحونهات رو بخور تا دیرت نشده.
مریم سراسیمه و دستپاچه آمد. لباس رسمی پوشیده بود. صورت عباس به خنده باز شد.
_ به به! خانم دانشجوی ما رو ببین. چه تیپی زدی خانم دکتر.
مریم خجالت کشید و گفت: خوبه تو هم. اینجوری نگو، خجالت میکشم. دکتر کجا بود؟
عباس بلند خندید.
_ دکتر همینجاست، درست روبهروی من.
مریم سر سفره نشست.
_ به دانشجوی ترم اول که نمیگن دکتر. حالا کو تا هفت هشت سال دیگه.
عباس جواب داد: خب تهش که دکتر میشی. حالا چه فرقی میکنه اولش بهت بگیم خانم دکتر یا آخرش.
_ عباس جان؟
_ جانم.
_ ممنون برای همه چیز.
صدای مریم لرزید و چشمهایش پر از اشک شد. عباس هم دلش لرزید.
_ کاری نکردم بانوجان، عزیز دلم.
محبت جواب محبت. در هم گره خوردن نگاهها. احساس خوشبختی.
مریم بلند شد.
_ من دیگه برم. روز اول دیر نرسم.
_ تو که چیزی نخوردی! یه لقمه بخور که ضعف نکنی.
_ چیزی از گلویم پایین نمیره. عباس جان، دیگه جون تو و جون بچهها. مراقبشون باش.
_ خیالت راحت. حواسم بهشون هست.
_ من رفتم. خداحافظ.
_ خیرپیش.
مریم در را باز کرد و بیرون زد اما زود یادش آمد که چیزی را فراموش کرده. در زد. عباس آمد.
_ چیه؟ چیزی جا گذاشتی؟
_ نه، فقط خواستم بگم یادت نره برای ارشد بخوونی. تنبلی نکنیها.
عباس خندید.
***
یکسال بعدش، ظهر یکروز پاییزی که هوا اندکی سوز داشت، مریم تلفن را برداشت و زنگ زد.
_ عباس جان سلام، خوبی؟ کجایی؟ چهقدر مونده برسی خونه؟ میشه سر راهت یه کم لواشک برای من بگیری؟
عباس به خانه که رسید، مریم دوید و اول از همه لواشک را از دستش گرفت. عباس متعجب پرسید: چه خبره؟! توی این چند روز دو سه کیلو لواشک خوردی.
مریم یک تکه لواشک را کند و گلوله کرد و گوشه لپش جا داد و گفت: خودم هم نمیدونم چرا دلم همهاش ترشیجات میخواد.
بعد یکدفعه ساکت شد و به فکر فرو رفت. عباس نگاهش کرد و گفت: نکنه؟
و بقیه حرفش را خورد. مریم ناباورانه و مبهوت جواب داد: نه، بعید میدونم. نمیدونم... شاید هم...
عباس غافلگیر جواب داد: خب باشه، ایرادش چیه؟
مریم دلواپس بود. توی دلش رخت چنگ میزدند. مضطرب گفت: آخه توی این شرایط با این وضعیت؟
_ اشکال که نه، حالا بذار فردا برم آزمایش بدم.
عباس فرداشب با یک جعبه شیرینی آمد خانه. ***
یکسال بعدش، ظهر یکروز پاییزی در برگریزان، عباس و دوستش در محوطه دانشگاه قدم میزدند. یکی دو ساعتی آزاد بودند تا کلاس بعدی. عباس چند روز بود که گرفته به نظر میرسید. حتی سر کلاس هم تمرکز لازم را نداشت. دست و دلش به کار و درس نمیرفت. دوستش دل را به دریا زد و پرسید: چته عباس؟ چند روزیه سر کیف نیستی.
_ چیزی نیست.
_ اگه چیزی نیست پس چرا گرفتهای؟! گیر و گرفتاریای داری بگو داداش.
_ فکرم مشغول بچههاست، مخصوصا این آخریه.
_ طوری شده؟ مگه چند ماه پیش به دنیا نیومد؟ شیرینیاش رو که ازت گرفتیم.
_ طوری که نشده اما بچه خرج داره دیگه. کوچک باشه که بیشتر. بزرگ کردن سه تا بچه اون هم توی حال و هوای ما کار راحتی نیست. خودت که از وضعم خبر داری. خانمم که داره درس میخوونه، تازه اولشه، خودم هم که دارم ارشد میخوونم. بیکار نیستم اما تا برم سر یه کار درست و حسابی طول میکشه.
_ خب چرا یه سر نمیری دفتر نمایندگی نهاد رهبری؟
_ برم چهکار کنم؟ چی بگم؟ مگه اونجا خبریه؟
_ حالا رفتنش که ضرری نداره.
_ آخه برم چی بگم؟ تو چیزی میدونی؟
_ حالا برو، ایشالا که دست خالی برنمیگردی.
***
همان شب، شبی که پاییزی بود و هوا رو به خنکی میرفت، عباس خوشحال به خانه رسید. مریم یک ترم را مرخصی گرفته بود تا در خانه باشد و به فرزند سومشان برسد. عباس را که دید تعجب کرد. بعد از مدتها خندان و سرحال بود.
_ خوش اومدی. چه خبره؟ خوشحالی.
عباس آبی به صورتش زد و گفت: چرا خوشحال نباشم خانم دکتر؟ امروز رفتم دفتر نمایندگی نهاد رهبری توی دانشگاه. خبر داشتی به زوجهای دانشجویی که سومین بچهشون به دنیا اومده هدیه و تسهیلات میدن؟
مریم که خیلی تعجب کرده بود پاسخ داد: نه! چه هدیهای؟
_ یه کارت هدیه به مادر میدن. یه حساب بانکی هم به اسم بچه سوم باز میکنن. یه وام قرضالحسنه هم به خودمون میدن. تازه یه بسته لبخند مادری هم دارن که همه لوازم ضروری بچه تا یکسالگی توشه.
مریم نمیدانست عباس راست میگوید یا دارد سر به سرش میگذارد. پرسید: عباس جان، واقعا راست میگی؟
عباس خندید.