دلنوشته ای برای دیپلمات انقلابی؛ مرحوم حاج حسین شیخ الاسلام
همه کسانی که با تو کار کردند، شهادت می دهند که قول و فعلت یکی بود. تو را به واقع «دیپلمات انقلابی» خوانده اند. تا آخرین نفس، دست از آرمان فلسطین و آزادی قدس شریف نکشیدی و با صلابت و محکم پای آرمان های انقلاب ایستادی.
دلم می سوزد از اینکه غریبانه سفر کردی...
ای کاش هرگز با تو آشنا نشده بودم، تا اکنون اینچنین غم فراق و نبودنت آزرده ام نسازد. هنوز رفتنت را باور ندارم. این دومین بهار است که جای خالی ات، دل های دوستدارانت را غرق در مهن کرده است.
اگر بخواهم آموخته هایم از تو را بشمارم، بیرون از حساب است، هر لحظه ای که می دیدمت، برایم درس و تجربه ای ناب بود. آری، من از تو صداقت، راستی، درستی، پایبندی به شرع و عمل به واجبات به ویژه نماز و ... را آموختم. مثل آب زلال بودی و نزد تو هیچ کس احساس غریبی و بیگانگی نمی کرد. چقدر راحت می شد با نظرت مخالفت کرد و چقدر زیبا، با متانت، صبر و حوصله، به نظر مخالفانت گوش می کردی و می پذیرفتی.
مچ گیری، اصلا در قاموست تعریف نشده بود و بالعکس با خطاهای سهوی، با حلم و آبروداری کنار می آمدی. تمام موفقیت ها و کارهای بزرگی که با مدیریت و اشراف تو به سرانجام می رسید در اولین کلام به نام خدا مصادره می کردی. اصلا خودت را نمی دیدی و از خودستایی بیزار بودی. تحت هر شرایطی نماز اول وقت را از دست نمی دادی. برخاستن صدای ملکوتی اذان برای تو، آهنگ ترک همه کارها و شتاب به سوی حضوری عاشقانه در محضر پروردگار بود.
مطلقا نمی شد تو را به هیچ دسته و جناحی منتسب کرد. خودت را شاگرد کوچک مکتب امام می انگاشتی. آبروی افراد را خط قرمز می دانستی و دیده ها را ندیده می گرفتی.
همه کسانی که با تو کار کردند، شهادت می دهند که قول و فعلت یکی بود. تو را به واقع «دیپلمات انقلابی» خوانده اند. تا آخرین نفس، دست از آرمان فلسطین و آزادی قدس شریف نکشیدی و با صلابت و محکم پای آرمان های انقلاب ایستادی.
انقلابی، صادق، ساده، مردم دار، معتقد، مومن، متشرع، با هوش، متفکر، دلیر، پر تلاش، مجاهد، خستگی ناپذیر، غیور، زلال، سلیم النفس، بلند همت، استقلال طلب، بصیر و ... اینها صفات تو است از دهان بزرگان انقلاب.
فرصت زندگی در آسایش و آرامش را فدای آرمانهای الهی کردی و دست رد به سینه تمام امکانهای مادی زدی. همه شکوه جهان در قرآن کوچکت خلاصه می شد که مدام روی قلبت بود و تسبیح ساده ات که وقت نماز کنج سجاده پهن می کردی. افسار مناصب دنیا در دست تو بود. استکبارستیزی، شاه بیت کلام تو بود. تا جایی که بارها می گفتی: «شعار مرگ بر آمریکا تاریخ انقضاء ندارد.»
بعد از رفتن سردار دل ها، به تعبیر خودت «حاج قاسم» دیگر روی زمین بند نبودی و چشم های پر تلالوأت، حکایت از پایان فراق دو یار دیرینه داشت. هر وقت سخن از شهید حاج قاسم سلیمانی به میان می آمد، جوی اشک از دیده نازنین و چشم های محجوبت روان بود. خلاصه هوای ماندن نداشتی. سر پر کشیدن داشتی. باید میرفتی. اهل زمین نبودی.