روایتی از سالهای سخت شهیدی که خاطرات زندان گوانتانامو را نوشت
دکتر سیدعلیشاه موسوی، نویسنده افغانستانی کتاب «حقایق ناگفته از زندان گوانتانامو» جمعه 12 مرداد در جریان تروریستی انفجار انتحاری در نماز جمعه زادگاهش به شهادت رسید.
اشتراک گذاری :
به گزارش خبرگزاری تقریب، دکتر سیدعلیشاه موسوی، نویسنده افغانستانی کتاب «حقایق ناگفته از زندان گوانتانامو» همراه با صدها نفر مورد حمله انتحاری قرار گرفت که در این رویداد تلخ، بیش از ۱۲۰ نفر شهید و مجروح شدند.
در این گزارش تصویری سعی میشود برخی از یادداشتهای شهید موسوی به همراه شرح آنها به مخاطبان ارائه شود.
زمستان سال 1359 در صالح آبادِ ایلام، در مناطق میمک و بازیدراز بودم. آن زمان هنوز پلاک جا نیافتاده بود. همیشه کارت شناسایی همراه داشتم که هویت کامل من در آن بود. در سالهای بعد که به مناطق جنوب، از فکه تا شلمچه رفتم، هر سال پلاک داشتم که در آن اعدادی به عنوان کد شناسایی ما حک شده بود؛ اما من به دلیل مسائل سیاسی، امنیتی داخل افغانستان، نام سیدعلی موسوی را در ایران برای خود انتخاب کرده بودم. به دلیل شناسایی کامل در هنگام پیشامدی این پلاک را با نام کامل خودم «سیدمحمد علیشاه» در خیابان لاله زار تهران سفارش دادم و حک کردم. مادرم این پلاک را دیده بود و میشناخت. این پلاک را به عنوان نشانه زنده بودنم برای مادرم به افغانستان فرستادم. بعد از چند سال مادرم آن را به عنوان یادگاری دوستداشتنی از دوران دفاع مقدس به من بازگرداند.
در چنین اتاقکهایی به نام پایگاه جهادی زندگی میکردیم. نقشۀ عملیات جهادی را میکشیدیم و در برابر دشمنان اشغالگر روسی میجنگیدیم. شهر گردیز. تابستان 1361
جمعی از مجاهدان پایگاه مرکزی ما از شهر گردیز ولایت پکتیا، برای آموزش نظامی و آمادگیهای رزمی آمده بودند. آنها بعد از آموزشهای نظامی در پادگان امام حسین(ع) به افغانستان برگشتند. تهران 1361.
اِزْمَرَیْ احمدی، در جهاد سازندگی به علی احمدی مشهور بود. او یکی از مجاهدان مخلص افغانستانی بود، وقتی اولین بار به مناطق جنوب ایران اعزام شد، برنگشت و ماندنی شد. بر اثر شایستگیهایش از مکانیکی به رانندگی لودر و بولدوزر و تا مسئول محور خط رسید. سرانجام در یکی از عملیاتها شیمیایی شد و به افتخار جانبازی رسید. احمدی در حال حاضر در زاهدان زندگی میکند. این عکس را من و احمدی در یکی از محورهای جنوب، در هنگام سنگرسازی به یادگار گرفتیم. سال 1361
در سالهای اول جهاد، اکثر اسلحههای ما قدیمی و کهنه بود. جبهۀ ما در سال 1362 به آرپیجی هفت و کلاشینکوف مجهز شد. با کاروان تدارکاتی اسلحه و مهماتی که از پاکستان برای پایگاه جهادی خود آورده بودیم، در ارتفاعات کوه سلیمان این عکس را گرفتیم. در آن زمان به دلیل نیروی جوانی و مسئولیت جبهه، افزون بر آرپیجی هفت و دو گلولهاش، کلاشینکوفی هم در عملیاتها همراهم داشتم. بهار سال 1362 پکتیا.
با تیم پزشکی جهاد سازندگی استان مرکزی، در حال رفتن به مقر جهاد در اهواز بودیم. در آن زمان تیم پزشکی ما، پشتیبان لشکر علیابنابیطالب(ع) بود. نفر وسط ردیف اول آقای دکتر نجاتی است و نفر وسط ردیف دوم خودم هستم. نام باقی دوستان را در خاطر ندارم.زمستان سال 1362 جاده خرمشهر، اهواز.
از سوی جهاد سازندگی اراک به منطقۀ عملیاتی فکه اعزام شده بودیم. هواپیماهای عراقی گاهی میآمدند و منطقه را بمباران میکردند. در یکی از عملیاتهای هوایی عراقیها، بمبی در نزدیک قرارگاه ما افتاد و منفجر نشد. از چپ به راست، نفر اول خودم هستم. نفر دوم و سوم از اعضای کمیته بهداشت و درمان که نامشان یادم نیست. نفر چهارم، دکتر محمدرضا جوکار مسئول کمیتۀ بهداشت و درمان جهاد. این عکس یادگاری با همان بمب منفجر ناشدۀ عراقی است. فکه، زمستان سال1362.
همراه رزمندگان ترابری جهاد سازندگی استان مرکزی، پشتیبانی تیپ علیابن ابیطالب؟ع؟ خط مقدم جبهه جنوب، شمال شلمچه. از سمت چپ نفر دوم خودم هستم و نفر سوم علی احمدی(اِزْمَرَیْ) زمستان سال 1362.
در جبهه جهادی گردیز چند بار مجروح شدم. یکبار نیروهای شوروی با تعداد زیادی ماشینهای زرهی و ادوات جنگی با حمایت هوایی برای نجات نیرویهای در محاصره گیر ماندۀشان، به سنگرها و قرارگاه ما حمله کردند. اگر چه با دفاع متهورانه مجاهدان عقب نشینی نمودند، اما متأسفانه بر اثر شدت جنگ، فرمانده عمومی و مسئول نظامی پایگاه ما با چند تن از فرماندهان دیگر شهید شدند و تعدادی از مجاهدان هم مجروح شدند. در همان جنگ، من هم با تیر مستقیم تفنگ کَلَهکوف[1] روسها از فاصلۀ دور از طرف چپ گردن، زخمی شدم.
وقتی نفس میکشیدم، نفسم با خون از سوراخی که گلوله باز کرده بود، خارج میشد. خودم و مجاهدان پایگاه یقین کرده بودیم که آخرین نفسهای زندگی را میکشم. در همان وضعیت، اول وصیت نامهام را نوشتم (هنوز آنرا دارم) و بعد سُرُم را خودم به رگم وصل کردم. در منطقۀ جنگی مرکز درمانی نداشتیم. کارهای درمانی را خودم انجام میدادم. بعد از مدتی دکتر داروسازی که در منطقه کار درمانی میکرد، بالای سرم آمد. او با بیحسی سطحی ناحیۀ زخم گردنم به دنبال گلوله بود. به هوش بودم، به او گفتم لازم نیست به دنبال گلوله بگردی، زخمم را بخیه بزن و راه خونریزی را ببند. کمبود وسایل اولیۀ پزشکی و نداشتن دستکش حکایت از سختیهای اطاق عمل صحرایی ما دارد. حالا سی سال است که آن گلوله را با تمام عوارضش در گردنم دارم. امیدوارم در سرای آخرت وسیلۀ شفاعت و سُرخرویی من، نزد مولا باشد. گردیز، 5 شهریور 1365.
مهمان جشن دهۀ فجر انقلاب اسلامی بودیم. از راست به چپ، نفر اول، شهید مولوی نصرالله منصور از رهبران جهادی افغانستان. نفر دوم راهنمای ایرانی ما بود، نامش یادم نیست. نفر سوم، مولوی رفیعالله مؤذن از رهبران جهادی افغانستان. نفر چهارم خودم هستم و نفر پنجم که تصویرش کامل نیست، از کشور پاکستان بود. این عکس در یکی از اتاقهای هتل استقلال تهران گرفته شده است. بهمنماه 1365.
سه تن از فرماندهان جهادی جبهه مرکز گردیز، ولایت پکتیا: از چپ به راست، نفر اول سید امینشاه موسوی. نفر دوم حاج محمدنعیم صدیق، نفر سوم استاد سید شاهحسین موسوی. پادگان آموزشی امام حسین(ع) تهران. بهار 1366.